دستی به چشماش کشید...بینیش و بالا کشید و پر بغض گفت: من ع
دستی به چشماش کشید...بینیش و بالا کشید و پر بغض گفت: من عاشق یه بی لیاقت
بودم...عاشق کسی که عشق و محبت سرش نمی شد...
من تمام دنیام و ریختم به پاش ولی اون بدون هیچ احساسی رفت و من و تنها گذاشت..
.چقد التماسش کردم.... چقد به پاش افتادم... پیشش گریه کردم
!!من پیش اون گریه کردم.... بهش گفتم اگه تو بری من میمیرم....
ولی اون رفت!!رفت و حتی پشت سرشم نگاه نکرد....
من به پاش افتادم ولی اون چیکار کرد؟؟
رفت... رفتنش داغونم کرد...بعداز رفتنش دیگه هیچ وقت طعم خوشبختی و نچشیدم.
همیشه تنها بودم... با یه عشق قدیمی توی قلبم...
عشقی که یاد و خاطره اش عذابم میداد...
عشقی که من یاد یه بی لیاقت بی وفا می انداخت...
عشقی که فکر کردن بهش یه بغض کهنه رو تو گلوم زنده می کرد..
.بغض کهنه ای که هیچ وقت شکسته نمی شد...
حداقل اگه طرفم ارزشش و داشت یا عشقی که تو قلبم لونه کرده بود،
یه عشق واقعی بود دلم نمی سوخت.....دلم از این می سوزه که طرفم یه بی لیاقت بود و احساسی که من اسمش و عشق گذاشته بودم،
یه احساس بچگانه و پوچ سهم من از اون به اصطلاح عشق فقط تنهایی و بی کسی بود..
.فقط تنهایی... من خیلی تنها بودم....
خیلی... یه عالمه حرف نگفته تو دلم داشتم...
حرفایی که دلم می خواست با صدای بلند فریادشون بزنم تا همه عالم و آدم از دردم با خبر شن اما.
... اما نمی تونستم...مجبور بودم سکوت کنم و همه چیزو بریزم تو خودم..
. تمام غم و غصه هام و می ریختم تو قلبم و سکوت می کردم...
یه سکوت پر از بغض... پر از حرف پر از بی کسی و تنهایی...
بعضی حرفارو نمیشه گفت...
باید خورد...ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت... نه میشه خورد...میمونه سر دل!میشه دلتنگی!
میشه بغض! میشه سکوت
میشه همون وقتی که خودتم
نمیدونی چه مرگتها! |
چشماش پر از اشک شده بود.. قطره اشکی از چشماش جاری شد و روی گونه اش سر خورد......
بودم...عاشق کسی که عشق و محبت سرش نمی شد...
من تمام دنیام و ریختم به پاش ولی اون بدون هیچ احساسی رفت و من و تنها گذاشت..
.چقد التماسش کردم.... چقد به پاش افتادم... پیشش گریه کردم
!!من پیش اون گریه کردم.... بهش گفتم اگه تو بری من میمیرم....
ولی اون رفت!!رفت و حتی پشت سرشم نگاه نکرد....
من به پاش افتادم ولی اون چیکار کرد؟؟
رفت... رفتنش داغونم کرد...بعداز رفتنش دیگه هیچ وقت طعم خوشبختی و نچشیدم.
همیشه تنها بودم... با یه عشق قدیمی توی قلبم...
عشقی که یاد و خاطره اش عذابم میداد...
عشقی که من یاد یه بی لیاقت بی وفا می انداخت...
عشقی که فکر کردن بهش یه بغض کهنه رو تو گلوم زنده می کرد..
.بغض کهنه ای که هیچ وقت شکسته نمی شد...
حداقل اگه طرفم ارزشش و داشت یا عشقی که تو قلبم لونه کرده بود،
یه عشق واقعی بود دلم نمی سوخت.....دلم از این می سوزه که طرفم یه بی لیاقت بود و احساسی که من اسمش و عشق گذاشته بودم،
یه احساس بچگانه و پوچ سهم من از اون به اصطلاح عشق فقط تنهایی و بی کسی بود..
.فقط تنهایی... من خیلی تنها بودم....
خیلی... یه عالمه حرف نگفته تو دلم داشتم...
حرفایی که دلم می خواست با صدای بلند فریادشون بزنم تا همه عالم و آدم از دردم با خبر شن اما.
... اما نمی تونستم...مجبور بودم سکوت کنم و همه چیزو بریزم تو خودم..
. تمام غم و غصه هام و می ریختم تو قلبم و سکوت می کردم...
یه سکوت پر از بغض... پر از حرف پر از بی کسی و تنهایی...
بعضی حرفارو نمیشه گفت...
باید خورد...ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت... نه میشه خورد...میمونه سر دل!میشه دلتنگی!
میشه بغض! میشه سکوت
میشه همون وقتی که خودتم
نمیدونی چه مرگتها! |
چشماش پر از اشک شده بود.. قطره اشکی از چشماش جاری شد و روی گونه اش سر خورد......
۵۷.۰k
۲۱ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.