بعد از تو دشمن غارت اهل حرم كرد
بعد از تو دشمن غارت اهل حرم كرد
قبل از همه حمله بگوش خواهرم كرد
اخنس نگاهي سوي چشمان ترم كرد
با پشت دستش تا كه زد پلكم ورم كرد
افتادم و از پيكرم تاب و توان رفت
خولي كه بالاي سرم آمد سنان رفت
موي منو دست كسي بود و كشيدن
خون مردگي چشم بود و تار ديدن
با پاي زخمي در پي مركب دويدن
از شمر و زجر مست حرف بد شنيدن
اينها كه چيزي نيست بابا مشت خوردم
هم مشت خوردم هم بقصد كشت خوردم
افتادن از روي بلندي درد دارد
بي مويي گيسو كمندي درد دارد
روي غرورش شرطبندي درد دارد
بر اشكهايش گر بخندي درد دارد
اوضاع من را سخت درهم كرد ناقه
از بس كه بين راه هي رم كرد ناقه
هم ضعف دارم هم عطش بيتاب و زارم
شبها سرم را روي سنگي ميگذارم
گلزار بودم ليك حالا زخمزارم
يك چند روي هست دنداني ندارم
پشت سرم شمر است پيش روي من زجر
بد كرد با روي منو با موي من رجز
پروانه بودم بي هوا آتش گرفتم
بابا كجايي ؟ در دو جا آتش گرفتم
يكبار بين خيمه ها آتش گرفتم
يكبار هم شام بلا آتش گرفتم
آتش گرفتم صورت زيباي من رفت
آنقدر افتادم زمين كه ناي من رفت
امام سجاد (علیه السّلام) به نعمان بن منذر مدائنی فرمودند: در شام، هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود.
ستمگران در شام، اطراف ما را با شمشیرهای برهنه و نیزه ها احاطه کردند و بر ما حمله نمودند و کعب نیزه به ما می زدند.
سرهای شهدا را در میان هودج های زن های ما قرار دادند، سر پدرم و سر عمویم عباس (علیه السّلام) را در برابر چشم عمه هایم زینب (سلام الله علیها) و ام کلثوم (سلام الله علیها) نگه داشتند و سر برادرم علی اکبر (علیه السّلام) و پسر عمویم قاسم (علیه السّلام) را در برابر چشم سکینه و فاطمه (سلام الله علیها) (خواهرانم) می آوردند و با سرها بازی می کردند و گاهی سرها به زمین می افتاد و زیر سم ستوران قرار می گرفت.
زن های شامی از بالای بام ها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامه ام افتاد، چون دست هایم را به گردن بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش کنم، عمامه ام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزانید.
از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و می گفتند: ای مردم بکشید آن ها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند.
ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را از در خانه ی یهود و نصاری عبور دادند.
ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آنها مقدور نساخت.
ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شب ها از سرما آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن همواره در وحشت و اضطراب به سر می بردیم.
قبل از همه حمله بگوش خواهرم كرد
اخنس نگاهي سوي چشمان ترم كرد
با پشت دستش تا كه زد پلكم ورم كرد
افتادم و از پيكرم تاب و توان رفت
خولي كه بالاي سرم آمد سنان رفت
موي منو دست كسي بود و كشيدن
خون مردگي چشم بود و تار ديدن
با پاي زخمي در پي مركب دويدن
از شمر و زجر مست حرف بد شنيدن
اينها كه چيزي نيست بابا مشت خوردم
هم مشت خوردم هم بقصد كشت خوردم
افتادن از روي بلندي درد دارد
بي مويي گيسو كمندي درد دارد
روي غرورش شرطبندي درد دارد
بر اشكهايش گر بخندي درد دارد
اوضاع من را سخت درهم كرد ناقه
از بس كه بين راه هي رم كرد ناقه
هم ضعف دارم هم عطش بيتاب و زارم
شبها سرم را روي سنگي ميگذارم
گلزار بودم ليك حالا زخمزارم
يك چند روي هست دنداني ندارم
پشت سرم شمر است پيش روي من زجر
بد كرد با روي منو با موي من رجز
پروانه بودم بي هوا آتش گرفتم
بابا كجايي ؟ در دو جا آتش گرفتم
يكبار بين خيمه ها آتش گرفتم
يكبار هم شام بلا آتش گرفتم
آتش گرفتم صورت زيباي من رفت
آنقدر افتادم زمين كه ناي من رفت
امام سجاد (علیه السّلام) به نعمان بن منذر مدائنی فرمودند: در شام، هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود.
ستمگران در شام، اطراف ما را با شمشیرهای برهنه و نیزه ها احاطه کردند و بر ما حمله نمودند و کعب نیزه به ما می زدند.
سرهای شهدا را در میان هودج های زن های ما قرار دادند، سر پدرم و سر عمویم عباس (علیه السّلام) را در برابر چشم عمه هایم زینب (سلام الله علیها) و ام کلثوم (سلام الله علیها) نگه داشتند و سر برادرم علی اکبر (علیه السّلام) و پسر عمویم قاسم (علیه السّلام) را در برابر چشم سکینه و فاطمه (سلام الله علیها) (خواهرانم) می آوردند و با سرها بازی می کردند و گاهی سرها به زمین می افتاد و زیر سم ستوران قرار می گرفت.
زن های شامی از بالای بام ها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامه ام افتاد، چون دست هایم را به گردن بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش کنم، عمامه ام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزانید.
از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و می گفتند: ای مردم بکشید آن ها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند.
ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را از در خانه ی یهود و نصاری عبور دادند.
ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آنها مقدور نساخت.
ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شب ها از سرما آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن همواره در وحشت و اضطراب به سر می بردیم.
۵.۸k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.