میبینی دیگر دستم به نوشتن درباره تو نمی رود دیوانه ای

می‌بینی؟ دیگر دستم به نوشتن درباره تو نمی رود. دیوانه ای که دوستت داشت از من رفته. یک خالی بزرگ درونم ساخته ای، مثل خالی بزرگی که در زندگیم ساخته بودی با بودنت که شبیه نبودن بود. حالا روزها و شبها را بدون این که یادت بیفتم می گذرانم، و در معاشرت رنج‌های مستمر دیریست دستم به پناه موهایت، لبهایت، حرفهایت مجهز نیست. دستم خالی مانده، مثل دنیایم و دلم. گذاشتم سلام سرد آخرین بارت تصویری از تو باشد که در ذهنم نگه می دارم. گذاشتم انجماد از تو برسد به رگهای من. بالاخره در یک چیز شبیه تو شدم: من هم مثل تو، من را دوست ندارم.

با این همه، خورشید شبهای سرد قدیم،  هرجا هستی، هرجا نشستی از یاد نبر آن حرفهای دم صبح حقیقت داشت. آن بوسه ها، آن گرمای ناگهان، آن دیوانگی در هر تماس ساده. تمامش حقیقت داشت. گفته بودم دوستت دارم و راست گفته بودم، و می‌گویم دوستت ندارم و راست می‌گویم. حالا دیگر آن عطشناکی من و بی میلی تو تمام شده، دلهای ما دو فلجند بر دو ویلچر، دور از هم. به عکس آخری که گرفته ای نگاه می کنم، و می دانم حالا حقیقتی تیغ‌دار میان من و توست، دوری و دوستی ....
دیدگاه ها (۷)

ميليون‌ها انسان تصميم گرفته‌اند كه ديگر احساساتى نباشند. سَر...

گفت ما که یادمون نمیره فقط ادا در میاریم که یادمون رفته فقط ...

به یاد آوردن خوشبختی، غم‌انگیزترین شکل بدبختی است... بعد از ...

از آخرین‌باری که قبل از خواب به کسی فکر کرده‌ای و لبخند زده‌...

این داستان: کسشعر های من

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 11ویو ته وونامشب هم مثل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط