رفتی و دل دیوانه شد با هر خوشی بیگانه شد

رفتی و دل دیوانه شد با هر خوشی بیگانه شد
بی تو دگر این سوز غم پایان ندارد
غم با دلم هم خانه شد
کاشانه ام ویرانه شد
دردا که درد رفتنت
درمان ندارد درمان ندارد
با این من مانده تا به ابد
در آرزویت بگو چه کنم
چون مرغ دل در هوای تو گر
پر زد به سویت بگو چه کنم
دانم در این کنج خانه دگر
شادی نگیرد سراغ مرا
دیدگاه ها (۰)

سلامتی دلم که یه روز خوش ندیده!تنها شده جوونیم؛ موهای من سفی...

چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آفرینشو چه اندازه عجیب ا...

دیگر حوصله ای نمانده است...راستی...مگر حوصله هم...جزء آن چیز...

گذشتن ما از هماصلا هم ساده نبود؛او "رفت"،من جان دادم..

پدرم پیر نشو... روشنیِ خانه بمانسقف بالاسرِ این خانه ی ویران...

چه کنم با دل خود ؛ با تو بمانم یا نه..؟با صدای غزلم از تو بخ...

گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد. آیا نمی خوا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط