رفتی و دل دیوانه شد با هر خوشی بیگانه شد
رفتی و دل دیوانه شد با هر خوشی بیگانه شد
بی تو دگر این سوز غم پایان ندارد
غم با دلم هم خانه شد
کاشانه ام ویرانه شد
دردا که درد رفتنت
درمان ندارد درمان ندارد
با این من مانده تا به ابد
در آرزویت بگو چه کنم
چون مرغ دل در هوای تو گر
پر زد به سویت بگو چه کنم
دانم در این کنج خانه دگر
شادی نگیرد سراغ مرا
بی تو دگر این سوز غم پایان ندارد
غم با دلم هم خانه شد
کاشانه ام ویرانه شد
دردا که درد رفتنت
درمان ندارد درمان ندارد
با این من مانده تا به ابد
در آرزویت بگو چه کنم
چون مرغ دل در هوای تو گر
پر زد به سویت بگو چه کنم
دانم در این کنج خانه دگر
شادی نگیرد سراغ مرا
۱۲.۷k
۰۵ بهمن ۱۴۰۰