آدم اگــر بداند که غم غنای کلمات است ؛
آدم اگــر بداند که غم غنای کلمات است ؛
یک به یک غم هایش را عکس میکند و نگه میدارد برای روز مبادا ،
روزی که از مخمصه ی سکوت ته گرفته اش بیرون بیاید ؛
و ردای کیمیاگری بپوشد ؛
و خمیر خام خیالش را روی قالبهای دفترش برگرداند و بپزد ،
حرفها مامور پاشیدن نمک بر دلشوره های آدمند ،
و کــلمات قــدرت جادویـی دارنـد ،
کـه هم میتـواننـد باعـث دلبستـگی شـوند و هم دل شکستگی ،
بایــد تعادل بـرقـرار کـرد میـان مغـز و زبـان ،
خواب دیدم که هشت یا نه ساله بودم.!
روی همان تاب سفیدی که بابا ساخته بود در بـاغ خانه مان نشسته بودم و زمین زیر پایم از توت های قرمز درخت وسط باغ قرمز شده بود.!
غـروب های تابسـتان بود به گمانم.!
گاهی صدای خش خشی می آمد !
باغ ما پر از مار بود.!
آن وقت ها اما نمیدانستم که نیش آدمها خطرناک تر است.!
و تا زهرشان را نریزند بیخیال نمیشوند.!
نشسته بودم روی تاب، با دفتر خاطراتم چیزهایی مینوشتم.!
از خواب که پریدم دیگر از آن پسر خبری نبود.،
و دیگر از برملاشدن چیزهایی که در سرش میچرخد ترسی نداشت ،
اما دلش برای آن خانه، باغ و درخت توت تنگ شده بود،
مــرداد هـم در حال سپری شدن هست،
و مارها هنوز هم در جهانمان حضور دارند ،
و تا زهرشان را نریزند بیخیالمان نمیشـوند،
اما این روزها پادزهرش را پیدا خـواهم کـرد،
یک به یک غم هایش را عکس میکند و نگه میدارد برای روز مبادا ،
روزی که از مخمصه ی سکوت ته گرفته اش بیرون بیاید ؛
و ردای کیمیاگری بپوشد ؛
و خمیر خام خیالش را روی قالبهای دفترش برگرداند و بپزد ،
حرفها مامور پاشیدن نمک بر دلشوره های آدمند ،
و کــلمات قــدرت جادویـی دارنـد ،
کـه هم میتـواننـد باعـث دلبستـگی شـوند و هم دل شکستگی ،
بایــد تعادل بـرقـرار کـرد میـان مغـز و زبـان ،
خواب دیدم که هشت یا نه ساله بودم.!
روی همان تاب سفیدی که بابا ساخته بود در بـاغ خانه مان نشسته بودم و زمین زیر پایم از توت های قرمز درخت وسط باغ قرمز شده بود.!
غـروب های تابسـتان بود به گمانم.!
گاهی صدای خش خشی می آمد !
باغ ما پر از مار بود.!
آن وقت ها اما نمیدانستم که نیش آدمها خطرناک تر است.!
و تا زهرشان را نریزند بیخیال نمیشوند.!
نشسته بودم روی تاب، با دفتر خاطراتم چیزهایی مینوشتم.!
از خواب که پریدم دیگر از آن پسر خبری نبود.،
و دیگر از برملاشدن چیزهایی که در سرش میچرخد ترسی نداشت ،
اما دلش برای آن خانه، باغ و درخت توت تنگ شده بود،
مــرداد هـم در حال سپری شدن هست،
و مارها هنوز هم در جهانمان حضور دارند ،
و تا زهرشان را نریزند بیخیالمان نمیشـوند،
اما این روزها پادزهرش را پیدا خـواهم کـرد،
۴.۸k
۲۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.