ما، خالقان دردهای همیم. ما، همین مای نالان از فراق و تنها
ما، خالقان دردهای همیم. ما، همین مای نالان از فراق و تنهایی و زخمهای خون چکان روح. همین ما، که هر گوشه دنیا نشسته ایم به شرح دلربای درد. به هم که می رسیم، خالقان دردهای همیم، بی شهامتِ مرهم شدن، گاه با سکوت، گاه با بوسه، گاه با سیلی، گاه با نوازش، گاه با ماندن، گاه با رفتن. قبیله غمگینی از کاکتوسهای تیغدار شده ایم، رقصان بر مدار مدور دل شکستن. مثل تکه های زشت یک پازل، تنهایی هم را دم به دم تنهاتر می کنیم. یادمان رفته آداب ساده دوست داشتن را، یادمان رفته برکات بوسه را، یادمان رفته حرمت آدم را. جهان را خلاصه کرده ایم در یک من بزرگ، و هیچکس هم نیست که یادمان بیاورد این من پوک چه تهی است، چه سرد و بی رمق و خسته است.
ما زخم می زنیم و می نالیم. ما زخم می خوریم و می نالبیم. تنها می مانیم و می نالیم، با همیم و دست و پا می زنیم برای تنها شدن، و باز هم می نالیم.
و عشق، عشق، عشق. پرنده ای بی جفت، در تمام بهار. کودکی تنها، که تازه به این کوچه آمده، و غروبها بچه های دیگر با او بازی نمی کنند. کنار پنجره خانه شان می ماند، تماشا می کند، گریه می کند، و باور نمی کند هیچکس در این کوچه او را دوست ندارد...
ما زخم می زنیم و می نالیم. ما زخم می خوریم و می نالبیم. تنها می مانیم و می نالیم، با همیم و دست و پا می زنیم برای تنها شدن، و باز هم می نالیم.
و عشق، عشق، عشق. پرنده ای بی جفت، در تمام بهار. کودکی تنها، که تازه به این کوچه آمده، و غروبها بچه های دیگر با او بازی نمی کنند. کنار پنجره خانه شان می ماند، تماشا می کند، گریه می کند، و باور نمی کند هیچکس در این کوچه او را دوست ندارد...
۲۷.۲k
۲۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.