نه ، فقط هم این نیست که بی تو خوابم نمی برد . نه . فقط ای
نه ، فقط هم این نیست که بی تو خوابم نمی برد . نه . فقط این نیست که الان هلاکم برای این که دستانم موهایت را نوازش کند و تو همانطور که خوابی ، اخم کنی و خودت را بچسبانی به من و من کتفت را ببوسم و مست شوم از عطر تنت ، عطر گندم خام . نه . فقط این نیست که من الان دارم پرپر میشوم برای تماشاکردن پلکهای بسته ات ، نگهبانان عزیز جادوگرترین چشمهای شهر . نه . فقط این نیست که می توانم با هر نفس کشیدنت یک شعر تازه بنویسم و صبح که بیدار شدی برای تو بخوانم و تو لبخند بزنی و دیوانه صدایم کنی . نه . فقط این نیست که الان دارم دیوانه میشوم برای نشستن ، ساکت کنار تو که خوابیده ای ، و تا خود صبح نگاهت کردن و سیر نشدن . نه عزیزدلم ، فقط که اینها نیست . از همه بدتر که درد نداشتن تو نیست ، باور کن . هراس مرگبارتری در تمام این لحظه ها جاریست ، هراس این که مردی کنار تو باشد و قدر تو را نداند و تو را نپرستد ...
۲۴.۱k
۲۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.