یک شب که هشت پای درد دارد زوایای پنهان تنت را کشف می کند
یک شب که هشت پای درد دارد زوایای پنهان تنت را کشف می کند ، می بینی دلت پر کشیده برای دستهای امن و کوچکی که انگار جزیره ای بکرند وسط اقیانوس بلا ...
غرق می شوی در آرزوی بوسه ای بیگاه در خیابانی شلوغ از آن لبان بهار نارنج ...
همان وقتهاست که مادیان درد شیهه
می کشند و هشیارت می کنند ...
به جهانت نگاه می کنی و می بینی چه بی رحمی که این همه شوق داری کسی را دوست داشته باشی و او را در مصیبتهایت شریک کنی ...
از خودت رنج میکشی وقتی در آیینه چشمهایت را می بینی که هنوز انگار امید دارند به آمدن روزهای آفتابی ، کدام آفتاب آدم ساده ؟
دست می کشی روی تن دنیایت ، همه زبری و رد زخم و خونابه های آزردگی و آزردن است لاکردار ...
شبهای درد، میان قرصهای بیهوده و آه های طولانی ، دو رکعت نماز شکر میخوانی با وضوی تب ، به شکرانه ی بی برکت این که کسی نیست شبت را از نزدیک ببیند و درد بکشد برای فرسودنت ...
و بعد بازی را یاد می گیری و شبهایت را متبرک می کنی به آوازهای پرنده ای لال که در مزرعه ای متروک برای مترسکی ناشنوا آهنگهای عاشقانه می خواند ...
لبان سرد سکوت را می بوسی و کز میکنی در آغوش ناامن تنهایی و لبخند می زنی و سرخوشی که بارت روی دوش کسی نیست ...
حالا به جهنم اگر که عاقبت ، نیمه های شب کمر خودت یا غرورت یا بغضت بشکند زیر این همه بار ...
غرق می شوی در آرزوی بوسه ای بیگاه در خیابانی شلوغ از آن لبان بهار نارنج ...
همان وقتهاست که مادیان درد شیهه
می کشند و هشیارت می کنند ...
به جهانت نگاه می کنی و می بینی چه بی رحمی که این همه شوق داری کسی را دوست داشته باشی و او را در مصیبتهایت شریک کنی ...
از خودت رنج میکشی وقتی در آیینه چشمهایت را می بینی که هنوز انگار امید دارند به آمدن روزهای آفتابی ، کدام آفتاب آدم ساده ؟
دست می کشی روی تن دنیایت ، همه زبری و رد زخم و خونابه های آزردگی و آزردن است لاکردار ...
شبهای درد، میان قرصهای بیهوده و آه های طولانی ، دو رکعت نماز شکر میخوانی با وضوی تب ، به شکرانه ی بی برکت این که کسی نیست شبت را از نزدیک ببیند و درد بکشد برای فرسودنت ...
و بعد بازی را یاد می گیری و شبهایت را متبرک می کنی به آوازهای پرنده ای لال که در مزرعه ای متروک برای مترسکی ناشنوا آهنگهای عاشقانه می خواند ...
لبان سرد سکوت را می بوسی و کز میکنی در آغوش ناامن تنهایی و لبخند می زنی و سرخوشی که بارت روی دوش کسی نیست ...
حالا به جهنم اگر که عاقبت ، نیمه های شب کمر خودت یا غرورت یا بغضت بشکند زیر این همه بار ...
۱۹.۳k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.