سلام علیکم
سلام علیکم
دیشب با بچه ها رفته بودیم برای شهادت مادرمون زهرا ‹س› ساندویچ درست کنیم و پخش کنیم و من یادم رفته بود آدرس دقیق رو از دوستم بپرسم(:
و وقتی رسیدم نمیدونستم اونا بین ۳۷ واحدِ مجتمع تو کدومش منتظر من هستن و من هم بنا به دلایلی نه میتونستم زنگ بزنم و نه پیام بدم🥲
خلاصه که با هر بیچارگی که شده من تونستم واحدشونو پیدا کنم و ساندویچارو گرفتیم و پخش کردیم.
آقا دیگه کارمون که تموم شد، یهو بچه ها گفتن قراره شهید بیارن و منم زنگ زدم و به بابام خبر دادم که قراره شهید بیارن و بیشتر بمونم و این داستانا..‹:
بازم یهویی در اومدن گفتن که قراره یک ساعت دیگه شهید رو بیارن و ما تو این فاصله بریم هیئت منم که چون عضو جدید اکیپ بودم عین اردکا دنبال مامانشون،پشت سرشون راه افتادم🚶🏻♀️
رسیدیم هیئت و یک ساعتی گذشت که من کلافه شدم و گفتم چرا نمیریم و این داستانا، بچه ها گفتن دختره که قراره ما رو برسونه هنوز نیومده.
منم عصبی شدم و با گفتن جمله (واقعا براتون متاسفم) صحنه رو ترک کردم🧃🚶🏻♀️
دوستمم که اومد دنبالم و اصرار میکرد برگردم که یهو گفت اینجاروو شهید رو آوردن کههه🥲🥺
منم دویدم سمت در هیئت و با دوستم منتظر موندیم که شهید رو بیارن بعد نیم ساعت سرپا ایستادن و منتظر بودن،تابوت رو آوردن و دادن دست ما😭😭
منم کاملا زیر تابوت بودم و تابوت داشت به سرم فشار میآورد ولی کاملا کنار نرفتم،عوضش جا به جا شدم که رسیدم به لبه تابوت که اونجا رو بگیرم،داشتم تو دلم میگفتم یعنی میشه یکی از گلای رو تابوت برای من بشه؟(:
یهو یه شاخه پر از گلش دقیقا افتاد جلوی پام و من اون لحظه از خوشحالی رفتم اون دنیا و برگشتم🥲🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️🦋
شکلات هم از رو تابوت برداشتم واسه خواهرم که مریض شده بود🥲
هرکس گل رو تو دستم میدید میگفت میشه به منم یه گلشو بدی؟
منم ناچاراً قبول میکردم،بالاخره گلم از نصف کوچیکتر شد و رسیدم خونه و اونو کنار گل خواهرم که برای یک شهید دیگه بود گذاشتمششش🥲🦋
و این اولین و بهترین تجربه من بود از دیدن تابوت شهید گمنام🥺✨🦋
کپشن خیلی طولانی شد ولی هنوزم داستانِ دیشب طولانی تر بود..(:
https://wisgoon.com/pin/44725148/
بماندبهیادگار
‹۶›دیماهِ‹۱۴۰۱›🖤✨
هیــوا
#شهید_گمنام
دیشب با بچه ها رفته بودیم برای شهادت مادرمون زهرا ‹س› ساندویچ درست کنیم و پخش کنیم و من یادم رفته بود آدرس دقیق رو از دوستم بپرسم(:
و وقتی رسیدم نمیدونستم اونا بین ۳۷ واحدِ مجتمع تو کدومش منتظر من هستن و من هم بنا به دلایلی نه میتونستم زنگ بزنم و نه پیام بدم🥲
خلاصه که با هر بیچارگی که شده من تونستم واحدشونو پیدا کنم و ساندویچارو گرفتیم و پخش کردیم.
آقا دیگه کارمون که تموم شد، یهو بچه ها گفتن قراره شهید بیارن و منم زنگ زدم و به بابام خبر دادم که قراره شهید بیارن و بیشتر بمونم و این داستانا..‹:
بازم یهویی در اومدن گفتن که قراره یک ساعت دیگه شهید رو بیارن و ما تو این فاصله بریم هیئت منم که چون عضو جدید اکیپ بودم عین اردکا دنبال مامانشون،پشت سرشون راه افتادم🚶🏻♀️
رسیدیم هیئت و یک ساعتی گذشت که من کلافه شدم و گفتم چرا نمیریم و این داستانا، بچه ها گفتن دختره که قراره ما رو برسونه هنوز نیومده.
منم عصبی شدم و با گفتن جمله (واقعا براتون متاسفم) صحنه رو ترک کردم🧃🚶🏻♀️
دوستمم که اومد دنبالم و اصرار میکرد برگردم که یهو گفت اینجاروو شهید رو آوردن کههه🥲🥺
منم دویدم سمت در هیئت و با دوستم منتظر موندیم که شهید رو بیارن بعد نیم ساعت سرپا ایستادن و منتظر بودن،تابوت رو آوردن و دادن دست ما😭😭
منم کاملا زیر تابوت بودم و تابوت داشت به سرم فشار میآورد ولی کاملا کنار نرفتم،عوضش جا به جا شدم که رسیدم به لبه تابوت که اونجا رو بگیرم،داشتم تو دلم میگفتم یعنی میشه یکی از گلای رو تابوت برای من بشه؟(:
یهو یه شاخه پر از گلش دقیقا افتاد جلوی پام و من اون لحظه از خوشحالی رفتم اون دنیا و برگشتم🥲🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️🦋
شکلات هم از رو تابوت برداشتم واسه خواهرم که مریض شده بود🥲
هرکس گل رو تو دستم میدید میگفت میشه به منم یه گلشو بدی؟
منم ناچاراً قبول میکردم،بالاخره گلم از نصف کوچیکتر شد و رسیدم خونه و اونو کنار گل خواهرم که برای یک شهید دیگه بود گذاشتمششش🥲🦋
و این اولین و بهترین تجربه من بود از دیدن تابوت شهید گمنام🥺✨🦋
کپشن خیلی طولانی شد ولی هنوزم داستانِ دیشب طولانی تر بود..(:
https://wisgoon.com/pin/44725148/
بماندبهیادگار
‹۶›دیماهِ‹۱۴۰۱›🖤✨
هیــوا
#شهید_گمنام
۱۶.۶k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.