مولانا حکایت زیبایی در مورد «وحدت عاشق و معشوق» دارد. عاش
مولانا حکایت زیبایی در مورد «وحدت عاشق و معشوق» دارد. عاشقی به درِ خانه معشوق رفت و در زد. معشوق گفت: کیست؟ عاشق گفت: «من» هستم. معشوق گفت: برو! هنوز زمان ورود ناپخته های عشق به این خانه نرسیده است. تو خامی و باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی. عاشق پس از یک سال سوختن در آتش دوری و جدایی، دوباره به درِ خانه معشوق آمد و در زد. معشوق گفت: کیست در می زند؟ عاشق گفت: ای دلبرِ دلرُبا، تو خودت هستی. تویی، «تو». معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم، به درون خانه بیا (گفت اکنون چون منی، ای من درآ). مولانا اعتقاد دارد عاشق و معشوق حقیقی، یک هستی بیش ندارند و آن هستیِ عشق است. چگونه ممکن است که عاشق و معشوق به دیدارهای گاهگاه قانع شوند؟ آیا این امکان دارد که کسی با خودش گاهگاه قرار ملاقات بگذارد؟ مولانا می گوید:
این گرفته پای آن، آن گوشِ این
این بر آن مدهوش و آن بیهوشِ این ..
این گرفته پای آن، آن گوشِ این
این بر آن مدهوش و آن بیهوشِ این ..
۳۹.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲