شاملو بلند گفت : لبانت به ظرافت شعر ...
شاملو بلند گفت : لبانت به ظرافت شعر ...
اذان گفته بود ، اذن تماشا داده بود.
برخاستم به تماشای تو
به تماشای لبهایت
به تماشای خرامیدنت بره آهوی من ...
قامت بستم که نماز بخوانمت
به درگاه خدایی که ندارم
به نیت شفایی که نمی خواهم
که تو را بنوشم و خورشید از انتهای شرقی پیشانیم طلوع کند و روز شود در تاریکی های درونم .
که مست کنم از تماشا
که مست کنم از اذان عطش.
برخاستم که دست بردارم از دنیا و از موهای تو خود را به شب بیاویزم ، انگار که میوه ی کال و تلخ درخت فراق و دوری باشم ...
دلم خواستت ، برخاستم به تماشای تو
در یک قاب کوچک نورانی، عکسی از تو در آن سوی دنیا ...
ایستاده بودی کنار دریای مدیترانه، باد لبنان در موهایت پیچیده بود، دامنت را با دو انگشت گرفته بودی و بالا کشیده بودی از گزند شن باد...
برخاستم به تماشای تو، که تماشای تو روزها و شبهای من است...
سعدی بلند گفت: هیهات از این خیال محالت که در سر است ...
ابر شد ، مادیان فلجی در دلم گریه کرد
روباه کوری در دلم گریه کرد
ماهی مرده ای در دلم گریه کرد
گوسفند بی سری در دلم گریه کرد
و صبح نشد ، صبح نشد و شب ماند و مرا فرسود و موعد نماز تماشا تمام شد...
صبح نشد و آرزوی بوسه ها در تاریکی به گور برگشتند و خوابیدند، تا باز کی مجالی شود و عکس تازه ای از تو برسد و هجوم بیاورند به آرامشم...
منزوی بلند گفت:
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود...
تاریکی شهر را و خیابان را و کوه را و خانه را بلعید...
آخ بره آهوجان، روشنای دلربای زندگیم ، حالا بر او بتاب...
دیگر در تمام عکسهایت بی وقفه بخند، مهلت من برای تماشایت تمام شد ...
اذان گفته بود ، اذن تماشا داده بود.
برخاستم به تماشای تو
به تماشای لبهایت
به تماشای خرامیدنت بره آهوی من ...
قامت بستم که نماز بخوانمت
به درگاه خدایی که ندارم
به نیت شفایی که نمی خواهم
که تو را بنوشم و خورشید از انتهای شرقی پیشانیم طلوع کند و روز شود در تاریکی های درونم .
که مست کنم از تماشا
که مست کنم از اذان عطش.
برخاستم که دست بردارم از دنیا و از موهای تو خود را به شب بیاویزم ، انگار که میوه ی کال و تلخ درخت فراق و دوری باشم ...
دلم خواستت ، برخاستم به تماشای تو
در یک قاب کوچک نورانی، عکسی از تو در آن سوی دنیا ...
ایستاده بودی کنار دریای مدیترانه، باد لبنان در موهایت پیچیده بود، دامنت را با دو انگشت گرفته بودی و بالا کشیده بودی از گزند شن باد...
برخاستم به تماشای تو، که تماشای تو روزها و شبهای من است...
سعدی بلند گفت: هیهات از این خیال محالت که در سر است ...
ابر شد ، مادیان فلجی در دلم گریه کرد
روباه کوری در دلم گریه کرد
ماهی مرده ای در دلم گریه کرد
گوسفند بی سری در دلم گریه کرد
و صبح نشد ، صبح نشد و شب ماند و مرا فرسود و موعد نماز تماشا تمام شد...
صبح نشد و آرزوی بوسه ها در تاریکی به گور برگشتند و خوابیدند، تا باز کی مجالی شود و عکس تازه ای از تو برسد و هجوم بیاورند به آرامشم...
منزوی بلند گفت:
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود...
تاریکی شهر را و خیابان را و کوه را و خانه را بلعید...
آخ بره آهوجان، روشنای دلربای زندگیم ، حالا بر او بتاب...
دیگر در تمام عکسهایت بی وقفه بخند، مهلت من برای تماشایت تمام شد ...
۱۶.۲k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.