p7
p7
(توی جشن مدرسه چیز خواصی نشد بخواطر همین بعد جشن رو مینویسم)
بعد جشن
از زبان ات
رسیدم خونه خیلی خسته بود داشتم میرفتم سمت پله ها که صدای پدرم متوقفم کرد
"هوی دختر
+چیه
" تعطیلات تابستونی رو کجا میری
+نمیدونم بهش فکر نکردم
"خوبه پس برو با یونگی حرغ بزن تا باهم برین ب ی مسافرت کوتاه
+بابا میشه بکی دقیقا نخشت چیه
" 😏بیا بشین بهت بگم
رفتم کنارش رو مبل نشستم و گفتم
+میشنوم
"خب امروز پدر یونگی مین اومد شرکتم
فلش بک زمانی که پدر یونگی رفت پیش پدر ات
از زبان پدر ات
تو دفترم نشسته بودم که منشی اومد و گفت اقای مین اومده گفتم بیاد تو اومد پا شدم و گفتم
"اووو ببین کی اینجاس دشمن چند سالم
=اره اومدم درباره بچه هامون باهات حرف بزنم
"اوکی بشین چی میخوری
=ی قهوه تلخ
منشی اورد نوشیدنی هامون رو که گفتم
"میشنوم
=فکر کنم میدونی یونگی و ات باهم دوست شدن و خیلی هم صمیمین
"خب...؟
=خب دیگه ما هم دیگه باید این دشمنی رو تموم کنیم بنظرم میتونیم از طریقبچه هامون دوست شیم
"باورم نمیشه تو داری میگی این حرفو
پدر ات تو دلش عوضی میدونم که ی نخشه ای داری ولی کور خوندی منم دارم
" خوبه پس میگی چیکار کنیم
تو دل پدر یونگی میدونم فهمیدی نخشمو ولی قراره بد جوری بخوری زمین کیم
=خب از فردا امروز تعطیلات تابستونی شروع میشه بهتره این دوتارو بفرستیم حمراه دوستاشون به مسافرت "فکر خوبیه😏
پایان فلش بک
از زبان ات
"اره دیگه دخترم اینجوری شد
+واقعااز افکار شما چیزی نمیفهمم
از زبان یونگی
رفتم خونه پدم جلوی شومینه نشسته بود کع گفتم
_سلام پدر من اومدم
=بیا بشین باهات حرف دارم
رفتم کنارش که همه چیو بهم گفت و اخر هم گفت
=چند روز دیگه زنگ بزن به ات و دوستاتون برید جزیره ججو
_باشه پدر
(توی جشن مدرسه چیز خواصی نشد بخواطر همین بعد جشن رو مینویسم)
بعد جشن
از زبان ات
رسیدم خونه خیلی خسته بود داشتم میرفتم سمت پله ها که صدای پدرم متوقفم کرد
"هوی دختر
+چیه
" تعطیلات تابستونی رو کجا میری
+نمیدونم بهش فکر نکردم
"خوبه پس برو با یونگی حرغ بزن تا باهم برین ب ی مسافرت کوتاه
+بابا میشه بکی دقیقا نخشت چیه
" 😏بیا بشین بهت بگم
رفتم کنارش رو مبل نشستم و گفتم
+میشنوم
"خب امروز پدر یونگی مین اومد شرکتم
فلش بک زمانی که پدر یونگی رفت پیش پدر ات
از زبان پدر ات
تو دفترم نشسته بودم که منشی اومد و گفت اقای مین اومده گفتم بیاد تو اومد پا شدم و گفتم
"اووو ببین کی اینجاس دشمن چند سالم
=اره اومدم درباره بچه هامون باهات حرف بزنم
"اوکی بشین چی میخوری
=ی قهوه تلخ
منشی اورد نوشیدنی هامون رو که گفتم
"میشنوم
=فکر کنم میدونی یونگی و ات باهم دوست شدن و خیلی هم صمیمین
"خب...؟
=خب دیگه ما هم دیگه باید این دشمنی رو تموم کنیم بنظرم میتونیم از طریقبچه هامون دوست شیم
"باورم نمیشه تو داری میگی این حرفو
پدر ات تو دلش عوضی میدونم که ی نخشه ای داری ولی کور خوندی منم دارم
" خوبه پس میگی چیکار کنیم
تو دل پدر یونگی میدونم فهمیدی نخشمو ولی قراره بد جوری بخوری زمین کیم
=خب از فردا امروز تعطیلات تابستونی شروع میشه بهتره این دوتارو بفرستیم حمراه دوستاشون به مسافرت "فکر خوبیه😏
پایان فلش بک
از زبان ات
"اره دیگه دخترم اینجوری شد
+واقعااز افکار شما چیزی نمیفهمم
از زبان یونگی
رفتم خونه پدم جلوی شومینه نشسته بود کع گفتم
_سلام پدر من اومدم
=بیا بشین باهات حرف دارم
رفتم کنارش که همه چیو بهم گفت و اخر هم گفت
=چند روز دیگه زنگ بزن به ات و دوستاتون برید جزیره ججو
_باشه پدر
۱۰.۶k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.