p4
p4
از زبان ات
یونگی دستمو گرفت و از بار خارج شدیم رفتیم جلوی موطورش که دستمو از دستش کشیدم و گفتم
+دیوونه شدی
_خودمم نمیدونم
+مگه بهت نگفتن دخالت نکن هان
_ولی اکه نمیکردم بد میشد برات ببین میدونم پدرامون دشمن همن ولی اگه جلوی اون عوضی رو نمیگرفتم برات بد میشد
+میدونم ولی لطفا دیگه دخالت نکن
_با موطورت اومدی
+نه با رانندم ولی الان رفته
_اوکی میرسونمت سوار شو
+جان... 😳؟
_فقط سوار شو
کلاه کاسکتشو پرت کرد طرفم گرفتم و سوار شدم که گف نه اینجوری نمیشه پیاده شو پیاده شدم و گفتم
+ایش اسکلمو.....
که سوشرتشو دور کمرم انداخت و از جلو بست با تعجب نگاش کردم که گفت
_چیه همه چیت ریخته بود بیرون
+میزنمت ها.. .
سوار شدم که از بازوهاش گفتم شروع کرد به روندن خیلی داشت سرعت میروند که مجبور شدم دستامو دور کمرش حلقه کنم سرمو تکیه دادم به شونش و چشمامو رو هم گذاشتم
از زبان یونگی
وقتی دستاشو دور کمرم حلقه کرد قلبم برا ی لحظه لرزید نمیدونم چرا ولی حس میکنم دارم ازش خوشم میاد یکم مست بود باید ی کاری کنم مستیش بپره وقرنه بد میشه براش جلوی ی کافه نگه داشتم و متوجه شدم خابیدا یکم تکونشدادم بیدار شد و گفت
+ها چیه رسیدیم
_نه بیا اول ی قهوه بخوریم +ام اوکی
رفتیم داخل کنار یکی از میزا نشستیم
_چی میخوری
+ ی امریکانوی تلخ
_تلخ دوس داری
+اوهوم چیزای شیرین دوست ندارم
تو زهن یونگی (سلیقه هامون چقد یکیه)
خوردیم و بعد رسوندمش عمارتش که رفتنی گفت
+ممنون اوپا
_ا..اوپا😳
+میگم میشه دوست شیم پدرامون دشمنه همدیگن نه ما که
_اوهوم میشه پس میشه شماره دوستمو داشته باشم
شمارشو داد و رفتم رسیدم خونه کارای لازمو کردم و کپیدم
از زبان ات
نمیدونم چرا ولی ی حسی بهم میگه قراره ی اتفاقاتی بیفته با یونگی دوست شدم پسر خوبی بنظر میاد
رفتم اتاقم کارای لازمو کردم و کپیدم.
از زبان ات
یونگی دستمو گرفت و از بار خارج شدیم رفتیم جلوی موطورش که دستمو از دستش کشیدم و گفتم
+دیوونه شدی
_خودمم نمیدونم
+مگه بهت نگفتن دخالت نکن هان
_ولی اکه نمیکردم بد میشد برات ببین میدونم پدرامون دشمن همن ولی اگه جلوی اون عوضی رو نمیگرفتم برات بد میشد
+میدونم ولی لطفا دیگه دخالت نکن
_با موطورت اومدی
+نه با رانندم ولی الان رفته
_اوکی میرسونمت سوار شو
+جان... 😳؟
_فقط سوار شو
کلاه کاسکتشو پرت کرد طرفم گرفتم و سوار شدم که گف نه اینجوری نمیشه پیاده شو پیاده شدم و گفتم
+ایش اسکلمو.....
که سوشرتشو دور کمرم انداخت و از جلو بست با تعجب نگاش کردم که گفت
_چیه همه چیت ریخته بود بیرون
+میزنمت ها.. .
سوار شدم که از بازوهاش گفتم شروع کرد به روندن خیلی داشت سرعت میروند که مجبور شدم دستامو دور کمرش حلقه کنم سرمو تکیه دادم به شونش و چشمامو رو هم گذاشتم
از زبان یونگی
وقتی دستاشو دور کمرم حلقه کرد قلبم برا ی لحظه لرزید نمیدونم چرا ولی حس میکنم دارم ازش خوشم میاد یکم مست بود باید ی کاری کنم مستیش بپره وقرنه بد میشه براش جلوی ی کافه نگه داشتم و متوجه شدم خابیدا یکم تکونشدادم بیدار شد و گفت
+ها چیه رسیدیم
_نه بیا اول ی قهوه بخوریم +ام اوکی
رفتیم داخل کنار یکی از میزا نشستیم
_چی میخوری
+ ی امریکانوی تلخ
_تلخ دوس داری
+اوهوم چیزای شیرین دوست ندارم
تو زهن یونگی (سلیقه هامون چقد یکیه)
خوردیم و بعد رسوندمش عمارتش که رفتنی گفت
+ممنون اوپا
_ا..اوپا😳
+میگم میشه دوست شیم پدرامون دشمنه همدیگن نه ما که
_اوهوم میشه پس میشه شماره دوستمو داشته باشم
شمارشو داد و رفتم رسیدم خونه کارای لازمو کردم و کپیدم
از زبان ات
نمیدونم چرا ولی ی حسی بهم میگه قراره ی اتفاقاتی بیفته با یونگی دوست شدم پسر خوبی بنظر میاد
رفتم اتاقم کارای لازمو کردم و کپیدم.
۷.۳k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.