روایت تابستان

محمد صالح علا میگوید:
همه خیال می‌کنند بعد از بهار خود به خود تابستان است. نمی‌دانند که تابستان‌ها فقط به دعای مادر من می‌آیند. می‌آیند تا فصول منجمد ما را آب کنند. پدرم درس نخوانده ولی حرف‌هایش معنی دارند. تابستان که می‌رسد می‌خندد و می‌گوید:«زمستان زیر کرسی، تابستان تن درستی.» من خودم عاشق تابستان‌ام، یکی چون تابستان بوی پدرم را می‌دهد. من خودم عاشق تابستانم، چون از روز اول تابستان، دست کم روزی هیجده نوزده ساعت کار می‌کنم. تاریک و روشن، بدو بدو می‌روم و از میان زباله‌ها، هرچه پلاستیک و بطری شیشه‌ای است سوا می‌کنم، می‌ریزم توی گونی، می‌برم زیر سیروس، بر می‌گردم بازار دوم توی یک زیر پله‌ای، کنار دست پسر خاله‌ام، قفل سازی کار می‌کنم. راهی نیست. عصرها هم که نایب‌ها و مامورهای گشت شهرداری نیستند، می‌روم خیابان یوسف آباد و تا غروب کنار خیابان موتور و ماشین می‌شویم. غروب‌ها زیر پل توی بزرگراه حقانی پای بساط گردو فروشی دایی مادرم؛ ابی تلق تولوق ابی تلق تولوقم تا نصف شب. تابستان جان است، شب‌های جمعه تابستان هم می‌روم سر اندیشه دو، جلوی پیتزا پیمان، شیر می‌شوم. پشت پیتزایی یک دستشویی کارگری است، تند تند لباس شیر می‌پوشم و تا ساعت دو و سه شیرم.
دیدگاه ها (۱)

خوبیش اینه میگذره...

اولین سیاره تنها در مداری کهنه سوخت

تا اطلاع ثانوی نیستم

دل

تک پارتی از شوگا

فرار من

Dark Blood p3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط