برادر سختگیر و وحشی من
p53_f2
حرفای هانا راست بود، ا.ت واقعا اشپز خوبی بود و الان هرجور شده باید خواهرشو پیدا کنه و همچنین باید تصمیمشو به هانا بگه
کوک: هانا خانوم
هانا: بله
کوک: من میخوام برم بوسان برای...پیدا کردن ا.ت
هانا: خب..
کوک: اینجوری کسی نیست ازت مراقبت کنه پس بهتره به عان بگی یه مدت از کارش مرخصی بگیره
هانا: باشه
کوک: بازم هرچی شد خبرم کن
هانا: نه مشکلی پیش نمیاد ولی از کی میخوای بری؟
کوک: همین امروز بعداز ظهر
هانا: باشه پس من به هان میگم بیاد
کوک: خیلی ممنون
هانا: کاری نکردم
کوک: به بدن هانا نگاه کرد خیلی ضعیف بود
هانا: کی برمیگردی
کوک: ها!..نمیدونم
هانا: راستش فکر کنم هان نمیتونه خیلی پشت سر هم مرخصی بگیره
کوک پس...ببینم مشکلی نداره اینا کنارت بیاد؟
هانا: اون الان عزا داره نمیتونم از کسی که خودش مراقبت میخواد توقع داشته باشم ازم مراقبت کنه
کوک به این دید اگر نگاه کنی اره ولی بنظرم اگر از خونه بیرون بشه و با کسی حرف بزنه یکم حالش بهتر بشه در ضمن اینا شیفته طبیعته..اینجا هم که باغ گل
هانا: باشه مشکلی ندارم
کوک: راستی از بوسان برگشتم باید یکم حجم گرفته باشی
هانا: دکتری تو(نسبتا عصبی)
کوک: هوم..بودم
هانا: جدی!!!
کوک: اره ولی خب کارمو کنار گذاشتم تا وقت آزادی داشته باشم
هانا: بازم نمیخوام که به بدنم نظر بدی
کوک: منم دوست ندارم اینکارو بکنم ولی خب توی وضع الان لج کردن کار احمقانهای هست نه؟
هانا شونه ای بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن شد
رویداد: ظهر یونگی از مطب برگشت اما بعد از نهار مقداری از غذا رو با خودش به مطب برد و هیچ توضیحی به ا.ت نداد و خب مشکلی نداشت، کوک جاشو با اینا عوض کرد و به بوسان رفت
ا.ت ویو
صدای در امد، گیج خواب بودم اما احتمالا یونگی
ا.ت: باز کلید رو جا گذاشته؟!
ا.ت بلند شد و نگاهی تو ایفون کرد. هان پشت در ایستاده بود...رفت پشت در و بازش کرد که پسر خندون دسته گل رو تو بغلش گذاشت
هان: سلام خانوم خوشگله(ریز خنده)
ا.ت: سلام(بیحال)بیا تو
هان: ببین چی واست اوردم
ا.ت گل به بغل افتاد رو مبل و خودشو انداخت، موهای بهم ریز و چشمای بسته و خمار نشون از مسکنایی بود که دیگه واسه ا.ت عقل نگذاشته بود...دیدن این صحنهها عذاب آور ترین چیز برای هان بود و فقط با فکر "جبران میکنم" خودشو بی گناه میکرد
ا.ت: چی اوردی(خمار)
هان: تادا(نشون دادن کارت پولی) به بعد از این استفاده کن نیازی نیست از یونگی پول بگیری
ا.ت کمی چشماشو مالید تا بهتر ببینه
ا.ت: کارت؟!نیازی نیست
هان: بگیرش(جدی)
ا.ت: وا این چشه(اروم)باشه، بابت گل ممنون خیلی قشگن(لبخند)
هان کنارش نشست و موهاشو باز کرد
ا.ت: هوی
هان: برو شونه رو بیار ببافم موهاتو
ا.ت: نه حسش نیست
هان: پاشو دیگه
ا.ت هوفی کشید و بلند شد و از توی اتاقش برسشو برداشت و...
حرفای هانا راست بود، ا.ت واقعا اشپز خوبی بود و الان هرجور شده باید خواهرشو پیدا کنه و همچنین باید تصمیمشو به هانا بگه
کوک: هانا خانوم
هانا: بله
کوک: من میخوام برم بوسان برای...پیدا کردن ا.ت
هانا: خب..
کوک: اینجوری کسی نیست ازت مراقبت کنه پس بهتره به عان بگی یه مدت از کارش مرخصی بگیره
هانا: باشه
کوک: بازم هرچی شد خبرم کن
هانا: نه مشکلی پیش نمیاد ولی از کی میخوای بری؟
کوک: همین امروز بعداز ظهر
هانا: باشه پس من به هان میگم بیاد
کوک: خیلی ممنون
هانا: کاری نکردم
کوک: به بدن هانا نگاه کرد خیلی ضعیف بود
هانا: کی برمیگردی
کوک: ها!..نمیدونم
هانا: راستش فکر کنم هان نمیتونه خیلی پشت سر هم مرخصی بگیره
کوک پس...ببینم مشکلی نداره اینا کنارت بیاد؟
هانا: اون الان عزا داره نمیتونم از کسی که خودش مراقبت میخواد توقع داشته باشم ازم مراقبت کنه
کوک به این دید اگر نگاه کنی اره ولی بنظرم اگر از خونه بیرون بشه و با کسی حرف بزنه یکم حالش بهتر بشه در ضمن اینا شیفته طبیعته..اینجا هم که باغ گل
هانا: باشه مشکلی ندارم
کوک: راستی از بوسان برگشتم باید یکم حجم گرفته باشی
هانا: دکتری تو(نسبتا عصبی)
کوک: هوم..بودم
هانا: جدی!!!
کوک: اره ولی خب کارمو کنار گذاشتم تا وقت آزادی داشته باشم
هانا: بازم نمیخوام که به بدنم نظر بدی
کوک: منم دوست ندارم اینکارو بکنم ولی خب توی وضع الان لج کردن کار احمقانهای هست نه؟
هانا شونه ای بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن شد
رویداد: ظهر یونگی از مطب برگشت اما بعد از نهار مقداری از غذا رو با خودش به مطب برد و هیچ توضیحی به ا.ت نداد و خب مشکلی نداشت، کوک جاشو با اینا عوض کرد و به بوسان رفت
ا.ت ویو
صدای در امد، گیج خواب بودم اما احتمالا یونگی
ا.ت: باز کلید رو جا گذاشته؟!
ا.ت بلند شد و نگاهی تو ایفون کرد. هان پشت در ایستاده بود...رفت پشت در و بازش کرد که پسر خندون دسته گل رو تو بغلش گذاشت
هان: سلام خانوم خوشگله(ریز خنده)
ا.ت: سلام(بیحال)بیا تو
هان: ببین چی واست اوردم
ا.ت گل به بغل افتاد رو مبل و خودشو انداخت، موهای بهم ریز و چشمای بسته و خمار نشون از مسکنایی بود که دیگه واسه ا.ت عقل نگذاشته بود...دیدن این صحنهها عذاب آور ترین چیز برای هان بود و فقط با فکر "جبران میکنم" خودشو بی گناه میکرد
ا.ت: چی اوردی(خمار)
هان: تادا(نشون دادن کارت پولی) به بعد از این استفاده کن نیازی نیست از یونگی پول بگیری
ا.ت کمی چشماشو مالید تا بهتر ببینه
ا.ت: کارت؟!نیازی نیست
هان: بگیرش(جدی)
ا.ت: وا این چشه(اروم)باشه، بابت گل ممنون خیلی قشگن(لبخند)
هان کنارش نشست و موهاشو باز کرد
ا.ت: هوی
هان: برو شونه رو بیار ببافم موهاتو
ا.ت: نه حسش نیست
هان: پاشو دیگه
ا.ت هوفی کشید و بلند شد و از توی اتاقش برسشو برداشت و...
- ۸۰۶
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط