+تو چِت شده دختر؟ ؛ چرا یهو این همه تغییر کردی؟...
+تو چِت شده دختر؟ ؛ چرا یهو این همه تغییر کردی؟...
_میپرسی چرا یهو این همه تغییر کردم؟
میخام واست قصه بگم :
یه دخترِ احساساتی بود تو این حوالی!
اینکه میگم احساساتی شوخی نیستا ؛ انقد قلبِ شیشه ایش غرقِ حس بود که با یه تلنگر کوچیک میتونست بزنه زیر گریه
خیلیا که دورش بودن میترسیدن اون قلبِ نازک نارنجی به کسی حس پیدا کنه و به یه قلبِ دیگه گره بخوره بعد بیوفته اون اتفاقی که نباید!...
قبلِ اینا یبار جلب شده بود توجه دختره به یه نفر ؛ اما تو دوسالی که از اون اتفاقای عجیب گذشته بود روحش آروم گرفته بود و شدت گریه هاش کمتر شده بود اما بازم بعضی شبا موجِ ضربه هایی که خورده بود میگرفتش و اشکاش جاری میشد!
دیگه قلبش شیشه ای نبود ؛ چوبی شده بود ؛ عوض شده بود اما هنوزم پر از حس بود
یه شب که عجیب داشت تو رودخونه ی عمیق و ترسناکِ اشکاش غرق میشد و فکرِ گذشته ها به جنون کشیده بودش ؛ یه رهگذرِ از قضا نجار رسید و دستشُ گرفت ؛ شد ناجیش که غرق نشه
بعدم با اره و تیشه ای که تو دستش داشت ؛ از قلبِ اون دختره یه خونه برای خودش ساخت و یه مدت طولانی توی قلب دختره زندگی میکرد!
همه چیز خوب بود و تمامِ آدمای شهر میدونستن که اون "نجارِ ناجی" و "دخترِ قلب چوبی" حالشون کنارِ هم خیلی خوبه ؛ حتی خیلیا اعتقاد محکم داشتن که این دوتا کنارِ هم خیلی قشنگن!
اما نجار یه روز یه تبر خرید!...
بعدم یه راست رفت سراغ قلب دختره و با تبر شکستش!
خونه ی چوبی ای که خودش ساخته بود و آوار کرد
بعدم راهشُ گرفت و رفت ؛ انگار نه انگار که تو این مدت چقدر دختره و وابسته کرده و چه بلایی سرش آورده!
این بار قلبِ چوبیِ اون دختره انقدر بد خورد شده بود که دیگه کم کم تبدیل به سنگ شد ؛ سنگی که دیگه نمیتونست برای کسی خونه باشه و هیشگی ام نمیتونست اذیتش کنه!
الانم ؛
سخته مثل قبل بشم
با قلبِ سنگی که نمیشه کسی و دوست داشت!
میشه :)؟
#کاف_علیزاده
_ای بی خبر از حال من ؛ خون میچکد از بال من
به قلب خود بدهکارم ؛ چه حال ناخوشی دارم
_میپرسی چرا یهو این همه تغییر کردم؟
میخام واست قصه بگم :
یه دخترِ احساساتی بود تو این حوالی!
اینکه میگم احساساتی شوخی نیستا ؛ انقد قلبِ شیشه ایش غرقِ حس بود که با یه تلنگر کوچیک میتونست بزنه زیر گریه
خیلیا که دورش بودن میترسیدن اون قلبِ نازک نارنجی به کسی حس پیدا کنه و به یه قلبِ دیگه گره بخوره بعد بیوفته اون اتفاقی که نباید!...
قبلِ اینا یبار جلب شده بود توجه دختره به یه نفر ؛ اما تو دوسالی که از اون اتفاقای عجیب گذشته بود روحش آروم گرفته بود و شدت گریه هاش کمتر شده بود اما بازم بعضی شبا موجِ ضربه هایی که خورده بود میگرفتش و اشکاش جاری میشد!
دیگه قلبش شیشه ای نبود ؛ چوبی شده بود ؛ عوض شده بود اما هنوزم پر از حس بود
یه شب که عجیب داشت تو رودخونه ی عمیق و ترسناکِ اشکاش غرق میشد و فکرِ گذشته ها به جنون کشیده بودش ؛ یه رهگذرِ از قضا نجار رسید و دستشُ گرفت ؛ شد ناجیش که غرق نشه
بعدم با اره و تیشه ای که تو دستش داشت ؛ از قلبِ اون دختره یه خونه برای خودش ساخت و یه مدت طولانی توی قلب دختره زندگی میکرد!
همه چیز خوب بود و تمامِ آدمای شهر میدونستن که اون "نجارِ ناجی" و "دخترِ قلب چوبی" حالشون کنارِ هم خیلی خوبه ؛ حتی خیلیا اعتقاد محکم داشتن که این دوتا کنارِ هم خیلی قشنگن!
اما نجار یه روز یه تبر خرید!...
بعدم یه راست رفت سراغ قلب دختره و با تبر شکستش!
خونه ی چوبی ای که خودش ساخته بود و آوار کرد
بعدم راهشُ گرفت و رفت ؛ انگار نه انگار که تو این مدت چقدر دختره و وابسته کرده و چه بلایی سرش آورده!
این بار قلبِ چوبیِ اون دختره انقدر بد خورد شده بود که دیگه کم کم تبدیل به سنگ شد ؛ سنگی که دیگه نمیتونست برای کسی خونه باشه و هیشگی ام نمیتونست اذیتش کنه!
الانم ؛
سخته مثل قبل بشم
با قلبِ سنگی که نمیشه کسی و دوست داشت!
میشه :)؟
#کاف_علیزاده
_ای بی خبر از حال من ؛ خون میچکد از بال من
به قلب خود بدهکارم ؛ چه حال ناخوشی دارم
۷۵.۹k
۲۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.