شبها می نشینی در تاریکی ، بی حضور هیچ غریبه ای جز آدم عبو
شبها می نشینی در تاریکی ، بی حضور هیچ غریبه ای جز آدم عبوس درون آینه .
با خودت فکر می کنی به ابعاد مزخرف دنیات و شرمت می آید که چه بیرحمی اگر دلت واقعا بخواهد کسی را در این آشوب ممتد شریک کنی...
و به یاد می آوری هرکس هم به اصراری یا به لبخندی یا به "من فرق میکنم" ساده دلانه ای رامت کرده و آمده ، چه پاسوخته و بی قرار گریخته از جهنمی که تویی...
تصمیمت را می گیری ، تمام گیرنده های حسی را خاموش می کنی و یک کرگدن لال
می شوی در دورترین جنگل سوخته ی دنیا، در جزیره ای نامسکون و بی آب و علف...
شبها که دلت بوسه و کتف برهنه و استخوان ترقوه و لبخند و صدا و معاشرت و بهشت تناتن می خواهد ، افسار خودت را سفت
می بندی به میخهای بزرگی که پیش تر بر روحت کوبیده اند و خودت را به خواب
می زنی ،، آنقدر ماهرانه که هرشب عزرائیل از کنارت رد می شود و نمی فهمد
هنوز زنده ای...
هرکسی هم پرسید چگونه ای ، لبخند می زنی ومی گویی خوب و امیدواری مادرت هیچوقت این سئوال را نپرسد وقتی به چشمهایت نگاه می کند ، تا دستت رو نشود ...
با خودت فکر می کنی به ابعاد مزخرف دنیات و شرمت می آید که چه بیرحمی اگر دلت واقعا بخواهد کسی را در این آشوب ممتد شریک کنی...
و به یاد می آوری هرکس هم به اصراری یا به لبخندی یا به "من فرق میکنم" ساده دلانه ای رامت کرده و آمده ، چه پاسوخته و بی قرار گریخته از جهنمی که تویی...
تصمیمت را می گیری ، تمام گیرنده های حسی را خاموش می کنی و یک کرگدن لال
می شوی در دورترین جنگل سوخته ی دنیا، در جزیره ای نامسکون و بی آب و علف...
شبها که دلت بوسه و کتف برهنه و استخوان ترقوه و لبخند و صدا و معاشرت و بهشت تناتن می خواهد ، افسار خودت را سفت
می بندی به میخهای بزرگی که پیش تر بر روحت کوبیده اند و خودت را به خواب
می زنی ،، آنقدر ماهرانه که هرشب عزرائیل از کنارت رد می شود و نمی فهمد
هنوز زنده ای...
هرکسی هم پرسید چگونه ای ، لبخند می زنی ومی گویی خوب و امیدواری مادرت هیچوقت این سئوال را نپرسد وقتی به چشمهایت نگاه می کند ، تا دستت رو نشود ...
۳۴.۳k
۲۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.