بیاد بابامحمدم
دلنوشته 😭😭
بابا میدونی دلم بدجور تنگته 😭 😭 😭 😭
قدر عزیزانتون رو بدونید دیر نشه😭😭😭😭
یه روز که توی همهمه ی تنهایی هاش فنجون چای رو به دستش دادم دلم یخ کرد
نمیدونم چرا... شاید چون یه حسی بهم می گفت بذار خودش حواسش به گرمای چای باشه
نشستم کنارش و بازم گفت: هوا سرده مراقب تنهایی مون باش
نگاش کردم و گفتم باشه
ولی دلم لرزید
شاید چون می خواستم فقط اون حواسش باشه
فقط اون نگران باشه
فقط اون باشه....
نگاش به چشمام بود
و فنجون چای توی دستش آروم آروم یخ شد
تا اومد چای رو بخوره حس کردم بغضی توی دلش شکست
نگام کرد... نگاش کردم
و فنجون چای
و بخارهای گم شده توی سرمای تنهاییاش.....
بلند شد و به پنجره نگاه کرد
گفت: چرا پاییز اینقدر دور شده از اینجا!!!
گفتم: شاید چون من دور شدم
نگام کرد و حس کردم اونم دیگه داره دور میشه
حالا هر بار که پاییز میشه
من هستم و یه پنجره
با یه فنجون چایِ سرد شده
و یه بغض آشنا که هر بار بهم میگه
دوست داشتن که از دل بیفته
فنجون تنهایی، بدجور سرد میشه و تَرَک برمیداره...
نگاه می کنم به فنجون چای سرد شده
به پنجره
به جای خالی دستایی که وقتی حواسم نبود
سرد شد و گم شد و رفت......
بابا میدونی دلم بدجور تنگته 😭 😭 😭 😭
قدر عزیزانتون رو بدونید دیر نشه😭😭😭😭
یه روز که توی همهمه ی تنهایی هاش فنجون چای رو به دستش دادم دلم یخ کرد
نمیدونم چرا... شاید چون یه حسی بهم می گفت بذار خودش حواسش به گرمای چای باشه
نشستم کنارش و بازم گفت: هوا سرده مراقب تنهایی مون باش
نگاش کردم و گفتم باشه
ولی دلم لرزید
شاید چون می خواستم فقط اون حواسش باشه
فقط اون نگران باشه
فقط اون باشه....
نگاش به چشمام بود
و فنجون چای توی دستش آروم آروم یخ شد
تا اومد چای رو بخوره حس کردم بغضی توی دلش شکست
نگام کرد... نگاش کردم
و فنجون چای
و بخارهای گم شده توی سرمای تنهاییاش.....
بلند شد و به پنجره نگاه کرد
گفت: چرا پاییز اینقدر دور شده از اینجا!!!
گفتم: شاید چون من دور شدم
نگام کرد و حس کردم اونم دیگه داره دور میشه
حالا هر بار که پاییز میشه
من هستم و یه پنجره
با یه فنجون چایِ سرد شده
و یه بغض آشنا که هر بار بهم میگه
دوست داشتن که از دل بیفته
فنجون تنهایی، بدجور سرد میشه و تَرَک برمیداره...
نگاه می کنم به فنجون چای سرد شده
به پنجره
به جای خالی دستایی که وقتی حواسم نبود
سرد شد و گم شد و رفت......
۹.۳k
۱۳ آبان ۱۴۰۳