روزی دختر جوانی از من پرسید تو از عاشقی چه میدانی

روزی دختر جوانی از من پرسید تو از عاشقی چه میدانی؟
گفتم:من دو طبقه سوم هبیتیت در همسایگی ژنرال زندگی میکنم.
گفت:ژنرال دیگه کیست؟
گفتم:مردچهل ساله ای بود که باید بین معشوقه نوزده ساله و فرزند یک ساله اش یکی را به دیگری ترجیح میداد..
گفت:ژنرال با وجود همسر و فرزندش،معشوقه ای نیز داشت؟
گفتم:ژنرال همسرش را از دست داده بود
گفت:معشوقه ش که بود؟
گفتم:اوژنی،برادر همسرش
ناگهان عصبانی شد و گفت آنها گناهکارند..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم همه کسانی که عاشق میشوند گناهکارند..
گفت:آنها به زن بیچاره که فوت کرده خیانت کرده اند.
لبخندی زدم و گفتم:آنها مرحم درد یکدیگر شدند تا بتوانن غم آن زن را فراموش کنند اما قلب هایشان سرکش تر از این حرفها بود.
با اخم و تندرویی گفت:مطمعن هستم چیزی جز هوس بین آنها نبوده است آنها معنی عشق را لکه دارکرده اند.
همانطور که به ساحل مارسی خیره بود گفتم:
آنها برای یکدیگر دویدند..
نگاهم کرد و پرسید:یعنی چه؟؟
چند قدم از او فاصله گرفتم و گفتم:
هنوز نمیدانی معنی دویدن دوست داشتن است؟
_دزیره تهکوک
















































































































_کافه تهکوک #TK












































































































































The memories of with you
دیدگاه ها (۲)

این تو رو میترسونه؟ کوک : من نمیخوام تنها باشم! {اسلاید ب...

من خیلی سعی کردم فراموشت کنم؛ سئول روفراموش کردم ، عینکتو و ...

ما هم دیگه ملاقات خواهیم کردنمیدونم کجا،نمیدونم کیاما میدونم...

- بهت قول دادم بپرستمت .. و بدون هیچوقت مقدساتم و ترک نمیکنم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط