part¹⁶
part¹⁶
Boyfriend
ویو راوی
پسرک با دیدن چشمای بسته پسر رو به روش
نفسی راحت کشید میترسید باهاش کاری بکنه.....دلش واسه خودش میسوخت
چرا انقدر بدبخت شده....
تهیونگ : دست از فکر کردن بردار بخواب ((چشماش بسته ))
....درسته اون منو بیشتر از خودم میشناخت همه ی عادت هامو میدونه
.اما.....من چی....هیچی ازش نمیدونم
فقط یه اسمش رو میدونم
کیم تهیونگ.....
کسی که دیوانه بار می پرستیدم
اما....اما....هی ولش کن بهتره بخوابم
پسرک آروم چشماش رو بست
و بعد از چند دقیقه به خواب رفت
تهیونگ....وقتی مطمئن شد اون خوابید
چشم هاشو باز کرد به صورت فرد روبه روش خیره شد...
ویو تهیونگ
وقتی مطمئن شدم کوک خوابیده چشم هامو
باز کردم....اون صورت بی نقصی داشت
دست رو روی صورتش نوازش بار می کشیدم
هیچکس حق دست زدن به صورتت رو نداره
هیچکس حق نگاه کردن بهت رو نداره
هیچکس حق فکر کردن به تو رو نداره
تو تنها خانواده منی
تو تنها فردی هستی که میخوامت
کوک دوست دارم اونم خیلی زیاد
((ترکیدن بغض و گریه کردن ))
کوک چرا منو دوست نداری
...میترسم کوک میترسم (شدت گرفتن گریه)
میترسم بهت آسیب بزنم
بخواطر این مریضی کوفتی
نمیتونم بهت نزدیک بشم
تهیونگ بعد از چند دقیقه دوتا دست روی کمرش احساس کرد سرش رو آورد بالا
وبا کوک مواجه شد مگه اون نخوابیده بود
کوک تهیونگ رو توب بغل خودش گرفت و تهیونگ هم چشم هاشو بست توی بغل کوک رفت....
کوک : هیش....چیزی نیست
تهیونگ : ((گریه)))
کوک : پسر کوچولو گریه نکن
چند مین بعد
ویو کوک
تهیونگ آروم شده بود به خواب رفته بود
....یعنی همه حرف هاش درست بود
فقط بخاطر این مریضیش اینطوری شده
من الان باید چیکار کنم
منم دوسش دارم عاشقشم
...من بهش کمک میکنم
تا از مریضیش خلاص بشه
کنار تهیونگ دراز کشیدم
به صورتش نگاه کردم جذابترین مردی بود که توی زندگیم دیده بودم
چشم هام آروم گرم شد
بخواب رفتم
ویو فردا صبح
....
ادامه دارد ...
Boyfriend
ویو راوی
پسرک با دیدن چشمای بسته پسر رو به روش
نفسی راحت کشید میترسید باهاش کاری بکنه.....دلش واسه خودش میسوخت
چرا انقدر بدبخت شده....
تهیونگ : دست از فکر کردن بردار بخواب ((چشماش بسته ))
....درسته اون منو بیشتر از خودم میشناخت همه ی عادت هامو میدونه
.اما.....من چی....هیچی ازش نمیدونم
فقط یه اسمش رو میدونم
کیم تهیونگ.....
کسی که دیوانه بار می پرستیدم
اما....اما....هی ولش کن بهتره بخوابم
پسرک آروم چشماش رو بست
و بعد از چند دقیقه به خواب رفت
تهیونگ....وقتی مطمئن شد اون خوابید
چشم هاشو باز کرد به صورت فرد روبه روش خیره شد...
ویو تهیونگ
وقتی مطمئن شدم کوک خوابیده چشم هامو
باز کردم....اون صورت بی نقصی داشت
دست رو روی صورتش نوازش بار می کشیدم
هیچکس حق دست زدن به صورتت رو نداره
هیچکس حق نگاه کردن بهت رو نداره
هیچکس حق فکر کردن به تو رو نداره
تو تنها خانواده منی
تو تنها فردی هستی که میخوامت
کوک دوست دارم اونم خیلی زیاد
((ترکیدن بغض و گریه کردن ))
کوک چرا منو دوست نداری
...میترسم کوک میترسم (شدت گرفتن گریه)
میترسم بهت آسیب بزنم
بخواطر این مریضی کوفتی
نمیتونم بهت نزدیک بشم
تهیونگ بعد از چند دقیقه دوتا دست روی کمرش احساس کرد سرش رو آورد بالا
وبا کوک مواجه شد مگه اون نخوابیده بود
کوک تهیونگ رو توب بغل خودش گرفت و تهیونگ هم چشم هاشو بست توی بغل کوک رفت....
کوک : هیش....چیزی نیست
تهیونگ : ((گریه)))
کوک : پسر کوچولو گریه نکن
چند مین بعد
ویو کوک
تهیونگ آروم شده بود به خواب رفته بود
....یعنی همه حرف هاش درست بود
فقط بخاطر این مریضیش اینطوری شده
من الان باید چیکار کنم
منم دوسش دارم عاشقشم
...من بهش کمک میکنم
تا از مریضیش خلاص بشه
کنار تهیونگ دراز کشیدم
به صورتش نگاه کردم جذابترین مردی بود که توی زندگیم دیده بودم
چشم هام آروم گرم شد
بخواب رفتم
ویو فردا صبح
....
ادامه دارد ...
۱۷.۹k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.