رزمشکی
#رزمشکی
#part3
همه به شکل قبل برگشتن
ویو رائون:
من رائون هستم ۱۸ سالمه تویه کافه بزرگ کار میکنم از صبح تا ۹ شب دنبال پولم تا خرج مامان مریضم رو بدم و تا الان کم و بیش موفق بودم تا بتونم خرج درمانش رو بدم این بیماری ارثی بود تو خانواده مادریم حالا به من رسید ولی برا مادرم وخیم تر شده بود (بیماری قلبی) ساعت ۹ بود برگشتم خونه قرصایه مامانمو براش بردم و زود خوابید سرشو آروم نوازش کردم
را:مامان خوشگلم
بعد به سمت اتاقم رفتمو خوابیدم
ویو راوی:
پسرک دخترایو برای قرار دادش آورده بود این دخترا از قبیله متفاوت بودند حتی خوناشام کوک فقط به یه دختر نیاز داشت اما اینا همه باب میلش حتی نبودن خوشگل بودن ولی نه تایپش نبودن رویه صندلیش نشست و دستشو رو پیشونیش گذاشت امشب ماه کامل بود پسرک از خونه زد بیرون و به سمت جنگل رفت کم کم حالتاش تغییر کرد و تبدیل به گرگ سیاه شد چشمایه قرمز بدنی سیاه و خوش اندام دم بلند اون همانند یک آلفا درنده بود که منتظر بود یکیو تیکه پاره کنه به تپه بلندی رسید که بویه خوبی به مشامش خورد بله بویه یه انسان بویه یه خون شیرین و خوشمزه ولی هرچی گشت هیچی پیدا نکرد از توانایش استفاده کرد تا بتونه رد اون بو رو بزنه و چی پیدا کرد بله دختری که میخواست الان تویه خواب بود
.....
دخترک یه دفع از خواب پرید نفس نفس میزد و عرق کرده بود همیشه بالایه سرش آب میزاشت آب رو برداشت که حس کردی کسی داره نگاش میکنه در پنجره باز بود رفت و در پنجره رو بست و دوباره رو تخت دراز کشید اما حس میکرد یه چیزی درست نیست فضا اتاق حسابی دلگیر بود و یه حس مخوفی داشت بعد از کلی فکر به خواب رفت صبح دوباره از خواب بیدار شد دست و صورتشو شصت و به سمت اتاق مادرش رفت دید نیست
را:مامان کجایی مامان؟
م.ر:اینجام عزیزم
دخترک صدایه مادرشو از تویه آشپزخونه شنیده بود به سمتش بود در عجب بود که چطور مادرش انقدر سرحاله
را:مامان چرا از جات بلند شدی مگه درد نداری
م.ر:عاااا دخترم امروز صبح بیدار شدم دیدم خیلی سرحالم و قفسه سینم سنگینی نمیکنه برا همین گفتم مثل قبلنا برا دخترم صبحانه درست کنم بیا بشین
#part3
همه به شکل قبل برگشتن
ویو رائون:
من رائون هستم ۱۸ سالمه تویه کافه بزرگ کار میکنم از صبح تا ۹ شب دنبال پولم تا خرج مامان مریضم رو بدم و تا الان کم و بیش موفق بودم تا بتونم خرج درمانش رو بدم این بیماری ارثی بود تو خانواده مادریم حالا به من رسید ولی برا مادرم وخیم تر شده بود (بیماری قلبی) ساعت ۹ بود برگشتم خونه قرصایه مامانمو براش بردم و زود خوابید سرشو آروم نوازش کردم
را:مامان خوشگلم
بعد به سمت اتاقم رفتمو خوابیدم
ویو راوی:
پسرک دخترایو برای قرار دادش آورده بود این دخترا از قبیله متفاوت بودند حتی خوناشام کوک فقط به یه دختر نیاز داشت اما اینا همه باب میلش حتی نبودن خوشگل بودن ولی نه تایپش نبودن رویه صندلیش نشست و دستشو رو پیشونیش گذاشت امشب ماه کامل بود پسرک از خونه زد بیرون و به سمت جنگل رفت کم کم حالتاش تغییر کرد و تبدیل به گرگ سیاه شد چشمایه قرمز بدنی سیاه و خوش اندام دم بلند اون همانند یک آلفا درنده بود که منتظر بود یکیو تیکه پاره کنه به تپه بلندی رسید که بویه خوبی به مشامش خورد بله بویه یه انسان بویه یه خون شیرین و خوشمزه ولی هرچی گشت هیچی پیدا نکرد از توانایش استفاده کرد تا بتونه رد اون بو رو بزنه و چی پیدا کرد بله دختری که میخواست الان تویه خواب بود
.....
دخترک یه دفع از خواب پرید نفس نفس میزد و عرق کرده بود همیشه بالایه سرش آب میزاشت آب رو برداشت که حس کردی کسی داره نگاش میکنه در پنجره باز بود رفت و در پنجره رو بست و دوباره رو تخت دراز کشید اما حس میکرد یه چیزی درست نیست فضا اتاق حسابی دلگیر بود و یه حس مخوفی داشت بعد از کلی فکر به خواب رفت صبح دوباره از خواب بیدار شد دست و صورتشو شصت و به سمت اتاق مادرش رفت دید نیست
را:مامان کجایی مامان؟
م.ر:اینجام عزیزم
دخترک صدایه مادرشو از تویه آشپزخونه شنیده بود به سمتش بود در عجب بود که چطور مادرش انقدر سرحاله
را:مامان چرا از جات بلند شدی مگه درد نداری
م.ر:عاااا دخترم امروز صبح بیدار شدم دیدم خیلی سرحالم و قفسه سینم سنگینی نمیکنه برا همین گفتم مثل قبلنا برا دخترم صبحانه درست کنم بیا بشین
۱۰.۰k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.