رزمشکی
#رزمشکی
#part4
پسرک از تو گویی به دخترکی که در نظر گرفته بود نگاه میکرد حالا میتونست با استفاده از مادرش اونو به سمت خودش بکشه امشب میره سراغش دخترک با خستگی از کافه اومد بیرون ساعت نه شب بود هوا کاملا تاریک بود و باد سردی میوزید خونش جایی بود که باید از کوچه رد میشد و این تو شب ترسناک بود وقتی داشت میرفت حس کرد کسی دنبالشه ولی فکر کرد این فقط یه توهم بخاطر تاریکیه ولی نه اون صدایه قدم ها داشت بهش نزدیک میشد سرجاش وایساد نفسایه داغی به گردنش خورد خواست فرار کنه ولی چیزه تیزی تو گردنش فرو رفت و جلو چشماش سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمید دخترک چشماشو باز کرد تمام بدنش درد میکرد مخصوصا گردنش همه جا تاریک بود به جز نور قرمز رنگی که کمی ازش دور تر بود و کله اتاق رو کمی روشن میکرد با دیدن چشمایه قرمزی جلو روش به یکباره انگار خونش منجمد شد
اون شخص چیزی رو داشت انگار تیز میکرد مثل یه چاقو بلاخره زبون باز کرد (بجا را و ک اسم کاملشونو مینویسم با هشتگ)
#رائون: تو کی هستی
#کوک: پس بلاخره به هوش اومدی
همون موقع با دیدن سگ گنده ای که نژادش دوبرمن بود و هیکلش با مرد روبه روش هیچ فرقی نمیکرد مواجه شد اون مرد داشت بهش چند تیکه گوشت میداد
#کوک: بخور جون بگیری پسرم
اون مرد از جاش بلند شد و زیر نور قرمز وایساد که دخترک بلاخره چهرش رو دید مردی با قدی بلند که مطمئن بود تا سینه هاشه صورت زیبا و چشمانی به رنگ زرد و موهایه کمی بلند و کاملا مشکی مثل زلومات به یکباره بهش خیره شد
#کوک: یادم نمیاد اجازه داده باشم تو چشمام زل بزنی
مرد نگاه ترسناکی به دخترک کرد که دخترک زود سرشو پایین انداخت
#رائون: تو کی هستی چرا منو آوردی اینجا چجور موجودی هستی
#کوک: کسی که قراره به مدت طولانی باهاش زندگی کنی
دخترک سریع سرشو رو با شتاب بالا آورد
#رائون: یعنی چی مرتیکه(داد و نگران) من مامانم مریضه اونقدر بی .....
#ملکهخماری~
#part4
پسرک از تو گویی به دخترکی که در نظر گرفته بود نگاه میکرد حالا میتونست با استفاده از مادرش اونو به سمت خودش بکشه امشب میره سراغش دخترک با خستگی از کافه اومد بیرون ساعت نه شب بود هوا کاملا تاریک بود و باد سردی میوزید خونش جایی بود که باید از کوچه رد میشد و این تو شب ترسناک بود وقتی داشت میرفت حس کرد کسی دنبالشه ولی فکر کرد این فقط یه توهم بخاطر تاریکیه ولی نه اون صدایه قدم ها داشت بهش نزدیک میشد سرجاش وایساد نفسایه داغی به گردنش خورد خواست فرار کنه ولی چیزه تیزی تو گردنش فرو رفت و جلو چشماش سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمید دخترک چشماشو باز کرد تمام بدنش درد میکرد مخصوصا گردنش همه جا تاریک بود به جز نور قرمز رنگی که کمی ازش دور تر بود و کله اتاق رو کمی روشن میکرد با دیدن چشمایه قرمزی جلو روش به یکباره انگار خونش منجمد شد
اون شخص چیزی رو داشت انگار تیز میکرد مثل یه چاقو بلاخره زبون باز کرد (بجا را و ک اسم کاملشونو مینویسم با هشتگ)
#رائون: تو کی هستی
#کوک: پس بلاخره به هوش اومدی
همون موقع با دیدن سگ گنده ای که نژادش دوبرمن بود و هیکلش با مرد روبه روش هیچ فرقی نمیکرد مواجه شد اون مرد داشت بهش چند تیکه گوشت میداد
#کوک: بخور جون بگیری پسرم
اون مرد از جاش بلند شد و زیر نور قرمز وایساد که دخترک بلاخره چهرش رو دید مردی با قدی بلند که مطمئن بود تا سینه هاشه صورت زیبا و چشمانی به رنگ زرد و موهایه کمی بلند و کاملا مشکی مثل زلومات به یکباره بهش خیره شد
#کوک: یادم نمیاد اجازه داده باشم تو چشمام زل بزنی
مرد نگاه ترسناکی به دخترک کرد که دخترک زود سرشو پایین انداخت
#رائون: تو کی هستی چرا منو آوردی اینجا چجور موجودی هستی
#کوک: کسی که قراره به مدت طولانی باهاش زندگی کنی
دخترک سریع سرشو رو با شتاب بالا آورد
#رائون: یعنی چی مرتیکه(داد و نگران) من مامانم مریضه اونقدر بی .....
#ملکهخماری~
۱۱.۲k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.