🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧
🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧
اولین و آخرین باری که زیرِ بارون خوابیدمو یادمه...
بارون بود، من خوابم نمیبرد
و همهی اهل خونه خواب بودن.
آروم و نوکِپا نوکِپا جوری که کسی رو بیدار نکنم
رفتم توی حیاط و نشستم رو پلههای ایوون
و بارون بارید و من ذوق کردم
و لبریز شدم از این حس یواشکی فوق العاده.
همیشه بهم گفته بودن "نریا زیر بارون،
خیس میشی سینه پهلو میکنی وقت مدرسه!"
حالا من تابو رو شکسته بودم.
قانونو شکسته بودم
و داشتم یکی از ممنوعههای زندگیمو تجربه میکردم!
دو سه ساعت عین ندیدهها
فقط خیره شدم به آسمون ابری.
تیلیک تیلیک لرزیدم و از رو نرفتم
و همونجا دراز کشیدم رو زمین
و دستامو گذاشتم زیر سرمو باز خیره شدم به آسمون،
میخواستم ببینم اول بارون کم میاره و بند میاد،
یا من خسته میشم و سرما طاقتمو میبره...
مامان اگه بود دعوام میکرد.
نمیذاشت عین خل و چلا بشینم زیر بارون
و فکر کنم الان ممکنه چند نفر
نشسته باشن زیر سقف این آسمون ابری
و مثل من دیوونگی کنن و به خودشون بخندن...
نمیدونم چقدر گذشت ولی خوابم برده بود.
همونجا توی حیاط و زیر بارون، خوابم برده بود...
خیلی کوتاه بود ولی قد همهی عمرم
بهم مزه داد اون خواب بارونی.
فرداش یک سینه پهلوی وحشتناکی کردم
و به طرز فجیعی سرما خوردم
و کارم به بیمارستان کشید
و تا مدتها بابت اون شب سرزنش شدم،
ولی هیچکدوم از اینا هیچوقت باعث نشد
مزهی اون اتفاق خوشمزه از زیر دندونم بره
و هیچوقتم بابتش یه ذرهم احساس پشیمونی نکردم...
عشق تو درست مثل همون بارون شبونهی وسوسه کنندهست،
پر از حسای خوب،
پر از آرامش،
پر از خواستنای واقعی،
پر از ذوق و خندههای از تهِ دل...
میدونم آخر و عاقبت نداره.
میدونم تهش پشیمونیه.
میدونم ممنوعهست واسه من.
میدونم همه میگن درست نیست،
اما ارزششو داره...
حتی اگه به جای بیمارستان و سرم و سرزنش،
بهاش یه عمر دردِ ناتموم و تنهایی و بغض باشه💔🍁
اولین و آخرین باری که زیرِ بارون خوابیدمو یادمه...
بارون بود، من خوابم نمیبرد
و همهی اهل خونه خواب بودن.
آروم و نوکِپا نوکِپا جوری که کسی رو بیدار نکنم
رفتم توی حیاط و نشستم رو پلههای ایوون
و بارون بارید و من ذوق کردم
و لبریز شدم از این حس یواشکی فوق العاده.
همیشه بهم گفته بودن "نریا زیر بارون،
خیس میشی سینه پهلو میکنی وقت مدرسه!"
حالا من تابو رو شکسته بودم.
قانونو شکسته بودم
و داشتم یکی از ممنوعههای زندگیمو تجربه میکردم!
دو سه ساعت عین ندیدهها
فقط خیره شدم به آسمون ابری.
تیلیک تیلیک لرزیدم و از رو نرفتم
و همونجا دراز کشیدم رو زمین
و دستامو گذاشتم زیر سرمو باز خیره شدم به آسمون،
میخواستم ببینم اول بارون کم میاره و بند میاد،
یا من خسته میشم و سرما طاقتمو میبره...
مامان اگه بود دعوام میکرد.
نمیذاشت عین خل و چلا بشینم زیر بارون
و فکر کنم الان ممکنه چند نفر
نشسته باشن زیر سقف این آسمون ابری
و مثل من دیوونگی کنن و به خودشون بخندن...
نمیدونم چقدر گذشت ولی خوابم برده بود.
همونجا توی حیاط و زیر بارون، خوابم برده بود...
خیلی کوتاه بود ولی قد همهی عمرم
بهم مزه داد اون خواب بارونی.
فرداش یک سینه پهلوی وحشتناکی کردم
و به طرز فجیعی سرما خوردم
و کارم به بیمارستان کشید
و تا مدتها بابت اون شب سرزنش شدم،
ولی هیچکدوم از اینا هیچوقت باعث نشد
مزهی اون اتفاق خوشمزه از زیر دندونم بره
و هیچوقتم بابتش یه ذرهم احساس پشیمونی نکردم...
عشق تو درست مثل همون بارون شبونهی وسوسه کنندهست،
پر از حسای خوب،
پر از آرامش،
پر از خواستنای واقعی،
پر از ذوق و خندههای از تهِ دل...
میدونم آخر و عاقبت نداره.
میدونم تهش پشیمونیه.
میدونم ممنوعهست واسه من.
میدونم همه میگن درست نیست،
اما ارزششو داره...
حتی اگه به جای بیمارستان و سرم و سرزنش،
بهاش یه عمر دردِ ناتموم و تنهایی و بغض باشه💔🍁
۵۱.۱k
۱۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.