رمان روز های شیرین من 🙂🩷
رمان روز های شیرین من 🙂🩷
قسمت ⁴ :: شاینِلی تنها موند ¿¡
فایرو :: 😂😂😂
بقیه با تعجب بهش نگاه میکردند ....🫤
میشا :: یعنی واقعا یه جوک انقد بامزه وجود دارههههع ؟!🙄
شاینِلی که همش به فایرو گیر میداد تا جوک رو بگه ...🥺
فایرو :: هی ! اگه اینطوری کنید نمیگما .... !😬
هلو :: اوووه :/ ...🫢
پینو اون گوشه .... :: بهتره که نگی ... !😶🌫️
میولی :: چرا ؟!😑
میولی :: چرا استرس داری ؟! یه جوکه !🫡 تو نمیتونی آینده رو پیشبینی کنییی !🫡
پینو :: اما ...😮💨
آیومی:: هعییی ... گشنم شد من میرم تو کیفم رو ببینم ....🥱
پینو :: 😐 . . .
شب شد .....
چهارشنبه بود ....
و بقیه منتظر بودن تا پدر و مادرشون بیاد
فایرو که کل روزش را توی مدرسه شبانه روزی میماند اما امروز دیگه باید به خانه برود ! 🤌
یکی یکی میرفتند .....
میولی هم رف
پینو موند .... مرو موند شاینلی و فایرو هم مونده بودند و منتظر بودند ....
کم کم شاینلی نگران شد ...
شروع به گریه کردن کرد 😭😭😭😭
شاینلی نگران مادرش بود میترسید که نیاد ... 😭😭😭😭🥺
فایرو پیش شاینلی اومد و گفت::
چرا گریه میکنی ؟ 😉
شاینلی میترسم مامانم نیاد ! 😭😭😭
_ چی ؟!!!!
پینو :: نگران نباش زود میاد !
اما همینطور گریه میکرد 😭
مرو :: مامان منم نیومدهه عهعه ولی گریه نمیکنم 🥲
فایرو :: گریه نکن ! اصلا میخوای جوک رو به تو بگم به شرط اینکه گریه نکنی ؟!
شاینِلی:: چییییی ؟!
واقعا ؟!
فایرو :: آره !
مرو ::: واااای !
فایرو :: به شما نمیگم عه ! :/
:/ ....
فایرو داشت جوک رو به شاینلی میگفت ....
در وسطش ...
شاینلی:: چی ؟!!!!!!!!!
شاینلی :: راستههههه ؟! 😮😯
فایرو :: آره خودم دیدم ! 😂😂😂😂
شاینلی :: 😂😂😂
مرو :: پس به قول میشا جوکی به این بامزگی وجود دارعههه ! .... 😮
در همین لحظه ها معلم اومد و شاینِلی رو دلداری داد و در همون موقع مادر شاینِلی اومد و رفتند ....
مادر شاینلی :: چرا انقد میخندی ؟! چیزی شده ؟! 🙂
شاینلی:: اوووم 🫤 ....
نه ! به شما نمیگم یه رازه ! 😆
. . .
قسمت ⁴ :: شاینِلی تنها موند ¿¡
فایرو :: 😂😂😂
بقیه با تعجب بهش نگاه میکردند ....🫤
میشا :: یعنی واقعا یه جوک انقد بامزه وجود دارههههع ؟!🙄
شاینِلی که همش به فایرو گیر میداد تا جوک رو بگه ...🥺
فایرو :: هی ! اگه اینطوری کنید نمیگما .... !😬
هلو :: اوووه :/ ...🫢
پینو اون گوشه .... :: بهتره که نگی ... !😶🌫️
میولی :: چرا ؟!😑
میولی :: چرا استرس داری ؟! یه جوکه !🫡 تو نمیتونی آینده رو پیشبینی کنییی !🫡
پینو :: اما ...😮💨
آیومی:: هعییی ... گشنم شد من میرم تو کیفم رو ببینم ....🥱
پینو :: 😐 . . .
شب شد .....
چهارشنبه بود ....
و بقیه منتظر بودن تا پدر و مادرشون بیاد
فایرو که کل روزش را توی مدرسه شبانه روزی میماند اما امروز دیگه باید به خانه برود ! 🤌
یکی یکی میرفتند .....
میولی هم رف
پینو موند .... مرو موند شاینلی و فایرو هم مونده بودند و منتظر بودند ....
کم کم شاینلی نگران شد ...
شروع به گریه کردن کرد 😭😭😭😭
شاینلی نگران مادرش بود میترسید که نیاد ... 😭😭😭😭🥺
فایرو پیش شاینلی اومد و گفت::
چرا گریه میکنی ؟ 😉
شاینلی میترسم مامانم نیاد ! 😭😭😭
_ چی ؟!!!!
پینو :: نگران نباش زود میاد !
اما همینطور گریه میکرد 😭
مرو :: مامان منم نیومدهه عهعه ولی گریه نمیکنم 🥲
فایرو :: گریه نکن ! اصلا میخوای جوک رو به تو بگم به شرط اینکه گریه نکنی ؟!
شاینِلی:: چییییی ؟!
واقعا ؟!
فایرو :: آره !
مرو ::: واااای !
فایرو :: به شما نمیگم عه ! :/
:/ ....
فایرو داشت جوک رو به شاینلی میگفت ....
در وسطش ...
شاینلی:: چی ؟!!!!!!!!!
شاینلی :: راستههههه ؟! 😮😯
فایرو :: آره خودم دیدم ! 😂😂😂😂
شاینلی :: 😂😂😂
مرو :: پس به قول میشا جوکی به این بامزگی وجود دارعههه ! .... 😮
در همین لحظه ها معلم اومد و شاینِلی رو دلداری داد و در همون موقع مادر شاینِلی اومد و رفتند ....
مادر شاینلی :: چرا انقد میخندی ؟! چیزی شده ؟! 🙂
شاینلی:: اوووم 🫤 ....
نه ! به شما نمیگم یه رازه ! 😆
. . .
۳.۶k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.