عمومی

انتهای یک کوچه تنگ و باریک، خانه ای بود با دری رنگ و رو رفته،
یک حیاط بزرگ بود و یک حوض آبی فیروزه پر از ماهی های قرمز؛
گلدانهای سفالی که عطر شمعدانی‌های رنگاوارنگش هوش از سرم می‌برد؛
یادش به خیر
جمعه‌ای بود و خانه‌ی مادربزرگ؛
جمعه‌ای بود و شکلات کنجدی و عطر چای هل و قرچ قرچ صدای شکستن قند زیر دندان های کرم خورده‌ ام؛
یک جمعه بود و یک مادربزرگ و یک ایل بچه؛
غروبش رو اما دوست نداشتم؛
غروبش برای روح لطیف کودکانه‌ام سنگین و سهمگین بود مشت شدن چادر گلدار مادر بزرگ در دست های کوچکم التماسی بود برای اندکی بیشتر ماندن؛
چادر مچاله شد؛
احساس مچاله شد و گوشه ی چشم مچاله شد؛
و من چه معصومانه آموختم که رفتن طعم گس خرمالوهای درخت پیر حیاط خانه ی مادربزرگ را می دهد.
#فاطمه_ک
#نویسنده_جان
دیدگاه ها (۱۶)

شعر و ادبیات

شعر و ادبیات

شعر و ادبیات

شعر و ادبیات

قهوه های جاویدان ☕ قسمت ۷ / صفحه پنجم :ذوق و شوق تمام وجودم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط