کوله پشتی پر از عقده ها و دردها و غصه ها و توقع ها ...

کوله پشتی پر از عقده ها و دردها و غصه ها و توقع ها و تلخی ها و پلشتی ها به دوشمان، از کوچه ها رد می شویم و به آدمها لبخند می زنیم و اهلی میکنیم.
طفلک عابران ساده، دل می بندند به لبخند ما، بس که یاد گرفته ایم مظلوم و مهربان لبخند بزنیم. دل می بندند، بی آن که از کوله پشتی ما و آنچه درونش می گذرد باخبر باشند. بعد، در اولین مواجهه با هویت واقعی ما شوکه می شوند و دل نرمشان سکته می کند و می میرند. می میرند و روح سرگردانشان در رابطه ای مجهول و بی معنا با ما باقی می ماند، یا نه، دل و تنشان یک جا کوچ می کند، با کوله پشتی ای نامریی بر پشت. یکی شبیه خود ما.....
اما یک قسمت هولناکش اینجاست که انگار مردن را دوست داریم، زخم خوردن را ... اصلا انگار حق با همان هاست که از لجنزار ذات و سیاهی درون کوله پشتی خود باخبرند و به آن افتخار می کنند. حق با همان هاست که دلشان مردابی است پر از ماهی مرده. عزیزترند، محترم ترند، دوست داشتنی ترند.
بتازید، دنیا به کامتان ....
دیدگاه ها (۱)

" دیالوگ به یادماندنی مهدی سلطانی در فیلم شهرزاد"؛تو بگو عرو...

تاريخ رو برنده ها مينويسن درست، ولي كي گفته قشنگ باختن هنر ن...

خواستن، قاعده را اصلا به هیچ جایش حساب نمی کند بی پدر. دوری؟...

کشتی های غرق شده مانده نزدیک ساحل را میشناسی ؟ از دور که نگا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط