شب هایِ جمعه مامان بزرگ مارو تو حیاط خونه جمع میکرد و برا
شب هایِ جمعه مامان بزرگ مارو تو حیاط خونه جمع میکرد و برامون با لهجه شیرینش آواز میخوند و بعدش هم یه قصه یا خاطره برامون تعریف میکرد.
یه شب که داشت میخوند بُغض گلوش رو گرفت. درست موقعی که خوند" اما افسوس تورو خواستن دیگه دیره، دیگه دیره..."حالش اینجوری شد.
آوازش رو نصفه ول کرد و دستِ من که کنارش بودم رو با دست های زبر و گرمش گرفت و گفت:" یه روزی با آقاجونتون میشستیم همینجا و مثلِ جَوون های بیست ساله ستاره هارو میشمردیم.اونموقع مثل الآن نبود که، آسمون پر از ستاره بود. آقاجونتون میگفت شب که میشه آسمون دلش میگیره،یه پارچه سیاه میکشه رو خودش و با میخ های نقره ای پارچه رو به خودش وصل میکنه،با رفتنِ هر عزیزی هرسال یه میخ از این پارچه کم میشه. یه شب میرسه که دیگه شب سیاه نیست و این پارچه از آسمون میوفته زمین.اونوقت شب همهی مارو میگیره و همه سیاه میشیم. "
از اونموقع هرشب استرس اینو داشتم که نکنه سیاهیِ شب سقوط کنه رومون. هرشب میرفتم پشتِ بومِ خونمون و ستاره هارو میشمردم.
یه شب خونه تنها بودم و مامان بابام رفته بودن بیمارستان ملاقاتِ مامانبزرگم.طبقِ عادت رفتم پشت بوم ستاره هارو شمردم، که دیدم یکی از ستاره ها نیست.هرجای آسمون رو گشتم نبود؛ حتی چندبار هم شمردم،ولی نبود..
اون شب با دلشوره عجیبی خوابیدم.
صبح که شد، بابام با یه پیرهنِ سیاه بالاسرم بود و داشت صدام میکرد که بیدار شم...به سیاهیِ پیرهن بابام که نگاه کردم فهمیدم یه تیکه از پارچهی سیاه آسمون افتاده رو تنمون ، فهمیدم اون ستاره ای که نبود مامان بزرگم بود...
نگاهم خورد به تصویرش تو قابِ عکس که لبخند میزد ، بعد با همون بغضی که اون شب داشت براش خوندم :" هنوزم وقتی میخندی دلم از شادی میلرزه..."
ازون موقع تا الآن همیشه حواسم به آسمونم و ستاره هاش هست و ترسِ اینو دارم که نکنه یه میخِ دیگه از این پارچه کم شه...
|
.
#پست_جدید
یه شب که داشت میخوند بُغض گلوش رو گرفت. درست موقعی که خوند" اما افسوس تورو خواستن دیگه دیره، دیگه دیره..."حالش اینجوری شد.
آوازش رو نصفه ول کرد و دستِ من که کنارش بودم رو با دست های زبر و گرمش گرفت و گفت:" یه روزی با آقاجونتون میشستیم همینجا و مثلِ جَوون های بیست ساله ستاره هارو میشمردیم.اونموقع مثل الآن نبود که، آسمون پر از ستاره بود. آقاجونتون میگفت شب که میشه آسمون دلش میگیره،یه پارچه سیاه میکشه رو خودش و با میخ های نقره ای پارچه رو به خودش وصل میکنه،با رفتنِ هر عزیزی هرسال یه میخ از این پارچه کم میشه. یه شب میرسه که دیگه شب سیاه نیست و این پارچه از آسمون میوفته زمین.اونوقت شب همهی مارو میگیره و همه سیاه میشیم. "
از اونموقع هرشب استرس اینو داشتم که نکنه سیاهیِ شب سقوط کنه رومون. هرشب میرفتم پشتِ بومِ خونمون و ستاره هارو میشمردم.
یه شب خونه تنها بودم و مامان بابام رفته بودن بیمارستان ملاقاتِ مامانبزرگم.طبقِ عادت رفتم پشت بوم ستاره هارو شمردم، که دیدم یکی از ستاره ها نیست.هرجای آسمون رو گشتم نبود؛ حتی چندبار هم شمردم،ولی نبود..
اون شب با دلشوره عجیبی خوابیدم.
صبح که شد، بابام با یه پیرهنِ سیاه بالاسرم بود و داشت صدام میکرد که بیدار شم...به سیاهیِ پیرهن بابام که نگاه کردم فهمیدم یه تیکه از پارچهی سیاه آسمون افتاده رو تنمون ، فهمیدم اون ستاره ای که نبود مامان بزرگم بود...
نگاهم خورد به تصویرش تو قابِ عکس که لبخند میزد ، بعد با همون بغضی که اون شب داشت براش خوندم :" هنوزم وقتی میخندی دلم از شادی میلرزه..."
ازون موقع تا الآن همیشه حواسم به آسمونم و ستاره هاش هست و ترسِ اینو دارم که نکنه یه میخِ دیگه از این پارچه کم شه...
|
.
#پست_جدید
۱۶.۹k
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.