در دورترین دشت دنیا
در دورترین دشت دنیا
در خشک ترین کویر ، یک مزرعه متروکه قرنهاست به حال خودش رها شده است ...
پیشترها گندمزار زیبایی بوده با خوشه های طلایی خوشرنگ ...
وسط دشت لخت ، یک مترسک غمگین هنوز زنده است ، با لباسهای پاره و صورت کاهی و دل شکسته ...
مترسک که همه می دانند روزی چه یل مقتدری بود ، حالا نحیف و بی غرور شده ...
روزها زل می زند به آسمان ، به انتظار دیدن پرنده ای که یک روز بارانی آمد و در جیب لباس کهنه اش پنهان شد تا توفانِ تلخِ وقایع گذر کند ...
پرنده قرنهاست رفته اما مترسکِ دلتنگ هنوز هست و روزها به آسمان چشم می دوزد و شبها تا صبح برای کبوتر شعر می نویسد و زمزمه می کند و اشک می ریزد و یادش می رود که کبوتر رفته ، برای همیشه رفته ...
گفتن ندارد ، اینجا همه می دانند آن مترسک منم کبوترجان ...
در خشک ترین کویر ، یک مزرعه متروکه قرنهاست به حال خودش رها شده است ...
پیشترها گندمزار زیبایی بوده با خوشه های طلایی خوشرنگ ...
وسط دشت لخت ، یک مترسک غمگین هنوز زنده است ، با لباسهای پاره و صورت کاهی و دل شکسته ...
مترسک که همه می دانند روزی چه یل مقتدری بود ، حالا نحیف و بی غرور شده ...
روزها زل می زند به آسمان ، به انتظار دیدن پرنده ای که یک روز بارانی آمد و در جیب لباس کهنه اش پنهان شد تا توفانِ تلخِ وقایع گذر کند ...
پرنده قرنهاست رفته اما مترسکِ دلتنگ هنوز هست و روزها به آسمان چشم می دوزد و شبها تا صبح برای کبوتر شعر می نویسد و زمزمه می کند و اشک می ریزد و یادش می رود که کبوتر رفته ، برای همیشه رفته ...
گفتن ندارد ، اینجا همه می دانند آن مترسک منم کبوترجان ...
۱۹.۵k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.