برای قصه ای که ساختی پایان نیاوردی

برای قصه ای که ساختی پایان نیاوردی
سلام ای ابر نازا
پس چرا باران نیاوردی
بسویم آمدی آغوش وا کردی تو آما چه
سلامی رفت هم که دادی هم از عمق جان نیاوردی
برایم استکان چای آوردی ولی با اخم
گمانم تلخ کامم خواستی قندان نیاوردی
من این سو کوفتم به سینه ی دشمن تو‌در آن سو سپاهت را عقب راندی ودر میدان نیاوردی
نمانده حجتی دیگر نداری عشق را باور
که صدها معجزه کردم ولی ایمان نیاوردی 😔😔😔🥀🥀
دیدگاه ها (۰)

خدا وندا اگر عاشق شدی روزی شدی تنها. نبودت هیچ دلسوزی به یاد...

شادی روح خفتگان خاک

آنقدر در مغزم با خودم حرف زدم که اگر آنها را می‌نوشتم کتابی ...

خدایا گر عزیزیت را کس دیگر به مستی در بغل گیرد تو آیا همچنان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط