هی دستهایت را حلقه می کنی دور خیال تنش ، سفت می فشاری تن
هی دستهایت را حلقه میکنی دور خیال تنش ، سفت میفشاری تن نرم و نازکش را به تن خسته خودت ، نفس عمیق میکشی و مست میشوی از عطر بودنش .
هی مینشینی برایش حرف میزنی بی آنکه بداند .
رازهای تلخ زندگیت را فاش میکنی تا رها شوی از بار سنگین روی شانههایت و بغض بیامان مانده در گلو ...
هی در همه خیابانها کنارش راه میروی ، کنار خودش که نه ، کنار خیالش .
هی توی ذهنت مرور میکنی شیوههای دلچسب خنداندنش را و تماشا میکنی خیال صورتش را وقتی چشمهایش را بسته و از ته دل میخندد و دست جلوی صورتش میآورد که یعنی کافیست .
هی به اسم خودت فکر میکنی با صدای او و با آن میم دلچسب چسبیده به آخر اسمت . اسمی که هیچوقت دوستش نداشتهای ، الا زمانی که با صدای او...
روزها در جهان خلوت خاموشت با خودت معاشرت میکنی .
هی مینشینی قصه میبافی ، شعر مینویسی ، حرف میزنی . شب که میشود ، پیش از آن که دستانت به تماسی راغب شوند به خودت یادآوری میکنی که میان دیو و دلبر فاصله بسیار است ...
به خودت یادآوری میکنی که کاکتوس بودن آدابی دارد .
قبل از همه همین که نگذاری کسی نوازشت کند . هرکسی که بود ، هرچقدر که خواستنی بود و هرچقدر هم که دلش خواست ...
به خودت یادآوری میکنی نگذاری نوک انگشتانش ملتهب شود از تماس با آتشی که درون تو شعله میکشد ...
بلند میشوی ، تن پوش کهنهات را میپوشی ، میزنی به خیابانهای شب . راه میروی ، توی سرت تمام شاعرها دارند حرف میزنند و تو را به شرح عشق دعوت میکنند و تو نشنیده میگیری و فقط به یک صدا فکر میکنی ، به صدای کسی که نداری و نخواهی داشت . راه میروی و با خودت حرف میزنی و شهر را به جنونت عادت میدهی ...
شب میگذرد ، تمام میشود و تو برمیگردی به روز ، به دنیایی که کسی در آن منتظرت نیست .
به اولین آیینه که میرسی لبخند میزنی هنوز زندهای کرگدنِ جان سخت ...
آرام از نو مینشینی به قصه بافتن .
و اسم این مرور احمقانه درد را میگذاری زندگی ...
هی مینشینی برایش حرف میزنی بی آنکه بداند .
رازهای تلخ زندگیت را فاش میکنی تا رها شوی از بار سنگین روی شانههایت و بغض بیامان مانده در گلو ...
هی در همه خیابانها کنارش راه میروی ، کنار خودش که نه ، کنار خیالش .
هی توی ذهنت مرور میکنی شیوههای دلچسب خنداندنش را و تماشا میکنی خیال صورتش را وقتی چشمهایش را بسته و از ته دل میخندد و دست جلوی صورتش میآورد که یعنی کافیست .
هی به اسم خودت فکر میکنی با صدای او و با آن میم دلچسب چسبیده به آخر اسمت . اسمی که هیچوقت دوستش نداشتهای ، الا زمانی که با صدای او...
روزها در جهان خلوت خاموشت با خودت معاشرت میکنی .
هی مینشینی قصه میبافی ، شعر مینویسی ، حرف میزنی . شب که میشود ، پیش از آن که دستانت به تماسی راغب شوند به خودت یادآوری میکنی که میان دیو و دلبر فاصله بسیار است ...
به خودت یادآوری میکنی که کاکتوس بودن آدابی دارد .
قبل از همه همین که نگذاری کسی نوازشت کند . هرکسی که بود ، هرچقدر که خواستنی بود و هرچقدر هم که دلش خواست ...
به خودت یادآوری میکنی نگذاری نوک انگشتانش ملتهب شود از تماس با آتشی که درون تو شعله میکشد ...
بلند میشوی ، تن پوش کهنهات را میپوشی ، میزنی به خیابانهای شب . راه میروی ، توی سرت تمام شاعرها دارند حرف میزنند و تو را به شرح عشق دعوت میکنند و تو نشنیده میگیری و فقط به یک صدا فکر میکنی ، به صدای کسی که نداری و نخواهی داشت . راه میروی و با خودت حرف میزنی و شهر را به جنونت عادت میدهی ...
شب میگذرد ، تمام میشود و تو برمیگردی به روز ، به دنیایی که کسی در آن منتظرت نیست .
به اولین آیینه که میرسی لبخند میزنی هنوز زندهای کرگدنِ جان سخت ...
آرام از نو مینشینی به قصه بافتن .
و اسم این مرور احمقانه درد را میگذاری زندگی ...
۲۱.۷k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.