صدایم خسته و بی جان نگاهی خیره به دیوار
صدایم خسته و بی جان، نگاهی خیره به دیوار
دلم چون ابر پاییزی، پر از باران و بی آزار
تمام روز و شب در من، غمی پنهان و بی پایان
نشسته بر دل و جانم، چو سایه ای از این دوران
نمیدانم چه می خواهم، از این دنیای بی حاصل
به هر سو می روم انگار، به بن بستی است این منزل
به هر سو می روم شاید، گشایشی در برم باشد
ولی افسوس و صد افسوس، که این بن بست را آخر نباشد
صدایم در گلو خفه ست، نفس هایم به شماره ست
تمام آرزوهایم، چو برگی در دل صحراست
به یاد لحظه های شاد، که با عشقی دلم می رفت
به یاد روزهای خوب، که با یاری دلم می خفت
دلم یک همدمی خواهد، که با او درد دل گویم
که با او راز دل گویم، که با او هم نفس باشم
ولی افسوس و صد افسوس، که این همدم نخواهد بود
و من در این سیاهی ها، همیشه بی کس و تنهاست...
دلم چون ابر پاییزی، پر از باران و بی آزار
تمام روز و شب در من، غمی پنهان و بی پایان
نشسته بر دل و جانم، چو سایه ای از این دوران
نمیدانم چه می خواهم، از این دنیای بی حاصل
به هر سو می روم انگار، به بن بستی است این منزل
به هر سو می روم شاید، گشایشی در برم باشد
ولی افسوس و صد افسوس، که این بن بست را آخر نباشد
صدایم در گلو خفه ست، نفس هایم به شماره ست
تمام آرزوهایم، چو برگی در دل صحراست
به یاد لحظه های شاد، که با عشقی دلم می رفت
به یاد روزهای خوب، که با یاری دلم می خفت
دلم یک همدمی خواهد، که با او درد دل گویم
که با او راز دل گویم، که با او هم نفس باشم
ولی افسوس و صد افسوس، که این همدم نخواهد بود
و من در این سیاهی ها، همیشه بی کس و تنهاست...
- ۱.۷k
- ۰۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط