پارت یک
---
«« پارت یک »»
تهیونگ:
روی مبل نشسته بودم و تلویزیون روشن بود. برنامهای که پخش میشد، برنامهی جونگکوک بود.
ما زمانی رفیق صمیمی هم بودیم؛ اما انگار اون منو فراموش کرده بود…
ولی من نه.
تقریباً هر روز برنامههاش رو میدیدم. دلم براش تنگ شده بود، اما تنها کاری که ازم برمیاومد، دیدنش از دور بود.
جونگکوک:
برنامهی تلویزیونی تموم شد. مستقیم به خونه برگشتم.
زندگیم شده بود کار، برنامه، خونه…
همیشه همین.
دلم برای یه زندگی عادی تنگ شده بود؛ برای آرامشی که دیگه نمیدونستم کجاست.
یک هفته هم نگذشته بود که شایعهای پخش شد.
شایعهای که میتونست زندگی جونگکوک رو از ریشه نابود کنه.
جونگکوک:
گوشی رو برداشتم.
پیامک پشت پیامک میاومد.
هر کدوم سنگینتر از قبلی.
احساس ناامیدی مثل یه سایه روی قلبم افتاده بود.
اگه بخوام خلاصه بگم…
اون روز بارونی بود. توی ماشین نشسته بودم که یه دختر بچه رو دیدم؛ لباسهاش نازک بود و مشخص بود از سرما میلرزه.
از ماشین پیاده شدم و صداش کردم.
اما با دیدنم ترسید و عقب رفت.
نمیدونستم چرا.
بهش گفتم:
«نترس خانم کوچولو، این کتمو بگیر… هوا خیلی سرده.»
با ترس فرار کرد.
کمی دنبالش رفتم، اما گمش کردم.
بیخیال شدم و به خونه برگشتم.
روی تخت دراز کشیده بودم و بیهدف اخبار رو نگاه میکردم…
که یهو چشمم به یه عکس افتاد.
عکس همون دختر بچه.
تیتر خبر:
«آزار یک کودک توسط جونگکوک»
خشکم زد.
من فقط خواستم کمکش کنم…
اما حالا متهم شده بودم.
و بدتر از همه، این اتفاق میتونست شرکت رو هم به سقوط بکشونه.
صدای زنگ در اومد.
گفتم صبر کنن تا لباس مناسب بپوشم.
در رو که باز کردم، پلیس رو دیدم.
با تعجب گفتم:
«سلام… در خدمتم؟»
یکی از مأمورا گفت:
«شما به اتهام آزار و دزدی بازداشت هستید.»
---پایان پارت یک
«« پارت یک »»
تهیونگ:
روی مبل نشسته بودم و تلویزیون روشن بود. برنامهای که پخش میشد، برنامهی جونگکوک بود.
ما زمانی رفیق صمیمی هم بودیم؛ اما انگار اون منو فراموش کرده بود…
ولی من نه.
تقریباً هر روز برنامههاش رو میدیدم. دلم براش تنگ شده بود، اما تنها کاری که ازم برمیاومد، دیدنش از دور بود.
جونگکوک:
برنامهی تلویزیونی تموم شد. مستقیم به خونه برگشتم.
زندگیم شده بود کار، برنامه، خونه…
همیشه همین.
دلم برای یه زندگی عادی تنگ شده بود؛ برای آرامشی که دیگه نمیدونستم کجاست.
یک هفته هم نگذشته بود که شایعهای پخش شد.
شایعهای که میتونست زندگی جونگکوک رو از ریشه نابود کنه.
جونگکوک:
گوشی رو برداشتم.
پیامک پشت پیامک میاومد.
هر کدوم سنگینتر از قبلی.
احساس ناامیدی مثل یه سایه روی قلبم افتاده بود.
اگه بخوام خلاصه بگم…
اون روز بارونی بود. توی ماشین نشسته بودم که یه دختر بچه رو دیدم؛ لباسهاش نازک بود و مشخص بود از سرما میلرزه.
از ماشین پیاده شدم و صداش کردم.
اما با دیدنم ترسید و عقب رفت.
نمیدونستم چرا.
بهش گفتم:
«نترس خانم کوچولو، این کتمو بگیر… هوا خیلی سرده.»
با ترس فرار کرد.
کمی دنبالش رفتم، اما گمش کردم.
بیخیال شدم و به خونه برگشتم.
روی تخت دراز کشیده بودم و بیهدف اخبار رو نگاه میکردم…
که یهو چشمم به یه عکس افتاد.
عکس همون دختر بچه.
تیتر خبر:
«آزار یک کودک توسط جونگکوک»
خشکم زد.
من فقط خواستم کمکش کنم…
اما حالا متهم شده بودم.
و بدتر از همه، این اتفاق میتونست شرکت رو هم به سقوط بکشونه.
صدای زنگ در اومد.
گفتم صبر کنن تا لباس مناسب بپوشم.
در رو که باز کردم، پلیس رو دیدم.
با تعجب گفتم:
«سلام… در خدمتم؟»
یکی از مأمورا گفت:
«شما به اتهام آزار و دزدی بازداشت هستید.»
---پایان پارت یک
- ۲۱۳
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط