اتاق تاریک..

تو به اتاق سرد و نمور گوشه دیوار نشسته بود!
جواب کسیو نمیداد دلتنگی امونشو بریده بود سرد بود تاریک تاریک
مثل یه دیوار سیاه که توش روشنایی نمیبینی هیچ جارو نمیدیدی هر ثانیه یک بار به گوشیش نیم نگاهی مینداخت منتظر بود منتظر پیامی از طرف عزیز ترینش اون اتاق کجا بود یا تو چه منطقه ای خودشم نمیدونست
سرد و بی روح شده بود پنجره ای وجود نداشت تنها دری سیاه رنگ روبه رویش قرار داشت که با خط شکسته اخطارگونه نوشته شده بود:(خارج نشو صدمه میبینی)انگار که اون اتاق در عین سادگی و خفناکی قفسی پر امن بود اغوشی بدون خطر
صدای پیامک گوشی اش اون رو به خودش اورد به قول خودش سکته ای ریز زد و به خودش امد گوشی اش را با ذوق تو دستش گرفت اما...
با دیدن پیامک ذوق،خنده و اشتیاقش را از دست داد(باتری کم است 10%)
چیزی در ذهنش فریاد گونه و اشکارا سخت گفت:(هیچکس حالی از تو نمیگیره به جز پیامک های چرت گوشی ات)
قلبش یخ زد اما سکوت باز هم در اتاق فرمانروایی کرد زانوهایش را بغل کرد بغض در گلویش لانه کرده بود اما دلش تنها بغلی میخواست تا بغضش را بشکند
بعد از چندی صدای در مانند ناقوس مرگ در گوشش طنین شد با ترس سرش را ارام بلند کرد در باز بود نور کمی داخل اتاق را روشن کرد فردی با قد بلند و هیکلی بزرگ در چهار چوب در مانند قاتل زنجیره ای چاقویی به دست به دخترک گوشه اتاق چشم دوخته بود
اما دخترک بدون حس و پر از سردی انگار که اخرین روز نفس کشیدنش باشد به فرد غریبه روبه رویش چشم دوخت بغضش هم انگار حالش را فهمیده بود که دیگر مانند سنگ سر سختی گلویش را پاره نمیکرد
غریبه ارام به سمتش قدم برداشت در خودش جمع شد و به کفش هایش چشم دوخت
یک قدم
دو
سه
چهار....
در یک قدمی اش ایستاد کنار جثه کوچکش زانو زد چاقو براق را که در ان تاریکی برق تیزی اش نمایان بود در دستان بزرگش میچرخاند(نترس فقط قراره نجاتت بدم)
بم،خشن، دلنشین صدایش خود به خود قلب دخترک را ارام کرد دوباره گلویش سنگین شد انگار که ایندفعه به جای یک سنگ چندین سنگ کوچک اما برنده گلویش را خش مینداختند بعد از این همه مدت تنها فردی بود که به کمکش امده بود حرفش انگار کوهی بود که میتوانست بهش تکیه کند بغلی پر از امنیت
سرش را ارام بلند کرد و چشمان اشکی اش را به فرد غریبه سوق داد صورتش معلوم نبود تاریکی فقط چشمان سیاهش برق میزد دستش را بلند کرد و برای لمس غریبه دراز کرد دستش را روس سینه اش گذاشت انگار که میخواهد بفهمد واقعی است یا باز هم خیالات مسخره مغزش است دستش را ارام به سمت بالا برد دستش به ریش زبرش اصابت کرد در ان تاریکی باز هم میتوانست تشخیص دهد که فرد روبه رویش صورتی گرد اما مردونه چشمانی سیاه و در عین حال خشن هیکلی بزرگ و ورزیده موهایی شلخته از اشفتگی داشت
خودش را سمت جثه کوچک دخترک کشید و دستان بزرگش را روی پهلو دخترک گذاشت
سردی چاقو را از روی لباس هم میتوانست تشخیص دهد دستان کوچکش را دور گردنش حلقه کرد و کم کم داشت در اغوشش جایی گرفت....
بیب بیب بیب
+بیمار داره از دست میره
_بزارش رو 200، 210
+دکتر بیمار دیگه نبضش نمیزنه
_دستگاه هارو جدا کنید و کارای سردخونه رو انجام بدید باید به خانواده بیمار خبر بدیم.....
اون اغوش گرم شد اخرین اغوش دخترک...
............
بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی،بلدتم
پس بگو تا من اینجام تراپیست میخوایی چیکار؟
دیدگاه ها (۰)

تنهایی قدرت میاره..!

گاییدی مرام رفاقتو!

。⁠)⁩ عشق آغشته به خون (。☬⁠。⁠)⁩(。☬⁠。⁠)⁩پارت ۴۸ (。☬⁠。⁠)⁩جیمین...

☬⁠。⁠)⁩ عشق آغشته به خون (。☬⁠。⁠)⁩(。☬⁠。⁠)⁩پارت ۴۸ (。☬⁠。⁠)⁩جیم...

ME AND YOUزیادی ازین زندگی خسته شده بودتوی مهمونی دوستانه نش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط