فیک کوک
فیک کوک
عشق تدریجی
پارت32*درسته؟
ویو ا.ت
صبح با احساس خفگی بیدار شدم
(ساعت 9)
چشمامو باز کردم و دوروبرو انالیز کردم
کک منو تو بغلش گرفته بود و یک پاشو روم انداخته بود انگار میخوام فرار کنم
بزور خودمو ازش جدا کردم رفتم تو اتاقم و رفتم دستشویی کارمو کردم و در اومدم رفتم پایین همه روی میز داشتن صبحانه میخوردن رفتم نشستم کنار جین جین اروم دستشو روی موهام کشید منم با لبخند بهش خیره شدم و نگاه های حسودانه کوک رو احساس کردم بگشتم سمت میز و دوباره شروع به صبحانه کردم که یهو گوشیم زنگ خورد به صفحش نگاه کردم دیدم یوناس در حدی برای جواب دادن تماسش هول بودم که غذا پرید تو گلوم اب خوردم بلند شدم رفتم یکم اونور تر و جواب دادم
+الو سلام بیبی
=مرض بیبی
+(خنده)چیشده
=میگم ا.ت میشه امروز با بچه ها بریم بیرون ترو خدا نه نگو دیگه هم میان
+اوفففف باشه میام
=یسسس پس ساعت 5 من میام دنبالت
+اوکی خدافظ
رفتم سر میز و دوباره شروع کردم که کوک گفت:کی بود ا.ت؟
گفتم:ها؟....اها یونا بود
گفت :چی میگفت؟
گفتم :امروز با بچه ها میریم بیرون مکثی کرد و گفت:نه نمیری
با اعصبانیت گفتم:میرم
کوک چیزی نگفت که صبحانش تموم شد و گفت:ا.ت خوردی بیا اتاقم(سرد)
اهایی گفت و رفت بعد از اینکه صبحانه تموم شد رفتم اتاقش ردو زدم
+میتونم بیام داخل
_اره بیا
+اوهوم چه کاری داشتی
_ا.ت باید بهت بگم که از این به بعد که بیرون میری چند تا از بادیگارد ها باهات میاد
+اوهوم اوکیه
_خب فقط یه چیزه دیگه
+چی!؟
_لباس باز نمیپوشی
کرمم گرفته بود ولی بازم اوهومی گفتم و باهاش خدافظی کردم و اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت اتاقم
فلش بک ساعت 4
ویو کوک
امروز هیونسو فهمیده بود که باباشو کشتم
رفتم توی کارخونه تا اونو ببینم رفتم سمتش
که گفت:تو.....تو بابامو کشتی
مخفی نمونه ولی اون خیلی ازم میترسید
گفتم:اره....میخوای چیکار کنی
گفت:پدرم.....اون...اون تنها کسی بود که داشتم من بدوناون نمیتونم
تنفگش رو از روی کمرش در اورد و یه تیر توی سرش زد ایکاش تمام اولاد ها این مدلی بودن
به بادیگاردا گفتم جنازشو از روی زمین جم کنن و ببرن خونش طوری که انگار خو*دک*شی کرده
ویو ا.ت
سرمو از گوشی در اوردم دیدم ساعت 4 سریع پریدم بیرون از تخت و رفتم حموم یک دوش 10 مینی گرفتم و اومدم بیرون موهامو دم اسبی بستم و ارایش لایت کردم از اونجایی که کرم داشتم یک کراپ مشکی که ترقوه هام و خط سینم معلوم بود پوشیدم و یک شلوار بگ کرمی پوشیدم و گوشیمو برداشتم و از مامان اینا خدافظی کردم و رفتم بیرون یونا منتظرم بود
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
****************
بچها یک چیزی هست اینم این که من مامانم امروز گوشیو ازم گرفته بود بعدم اینکه حمایت خیلی کمه
خلاصه این پارت تقدیم چشای ناز تون
لایک!؟
کامنت!؟
فالو!؟
عشق تدریجی
پارت32*درسته؟
ویو ا.ت
صبح با احساس خفگی بیدار شدم
(ساعت 9)
چشمامو باز کردم و دوروبرو انالیز کردم
کک منو تو بغلش گرفته بود و یک پاشو روم انداخته بود انگار میخوام فرار کنم
بزور خودمو ازش جدا کردم رفتم تو اتاقم و رفتم دستشویی کارمو کردم و در اومدم رفتم پایین همه روی میز داشتن صبحانه میخوردن رفتم نشستم کنار جین جین اروم دستشو روی موهام کشید منم با لبخند بهش خیره شدم و نگاه های حسودانه کوک رو احساس کردم بگشتم سمت میز و دوباره شروع به صبحانه کردم که یهو گوشیم زنگ خورد به صفحش نگاه کردم دیدم یوناس در حدی برای جواب دادن تماسش هول بودم که غذا پرید تو گلوم اب خوردم بلند شدم رفتم یکم اونور تر و جواب دادم
+الو سلام بیبی
=مرض بیبی
+(خنده)چیشده
=میگم ا.ت میشه امروز با بچه ها بریم بیرون ترو خدا نه نگو دیگه هم میان
+اوفففف باشه میام
=یسسس پس ساعت 5 من میام دنبالت
+اوکی خدافظ
رفتم سر میز و دوباره شروع کردم که کوک گفت:کی بود ا.ت؟
گفتم:ها؟....اها یونا بود
گفت :چی میگفت؟
گفتم :امروز با بچه ها میریم بیرون مکثی کرد و گفت:نه نمیری
با اعصبانیت گفتم:میرم
کوک چیزی نگفت که صبحانش تموم شد و گفت:ا.ت خوردی بیا اتاقم(سرد)
اهایی گفت و رفت بعد از اینکه صبحانه تموم شد رفتم اتاقش ردو زدم
+میتونم بیام داخل
_اره بیا
+اوهوم چه کاری داشتی
_ا.ت باید بهت بگم که از این به بعد که بیرون میری چند تا از بادیگارد ها باهات میاد
+اوهوم اوکیه
_خب فقط یه چیزه دیگه
+چی!؟
_لباس باز نمیپوشی
کرمم گرفته بود ولی بازم اوهومی گفتم و باهاش خدافظی کردم و اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت اتاقم
فلش بک ساعت 4
ویو کوک
امروز هیونسو فهمیده بود که باباشو کشتم
رفتم توی کارخونه تا اونو ببینم رفتم سمتش
که گفت:تو.....تو بابامو کشتی
مخفی نمونه ولی اون خیلی ازم میترسید
گفتم:اره....میخوای چیکار کنی
گفت:پدرم.....اون...اون تنها کسی بود که داشتم من بدوناون نمیتونم
تنفگش رو از روی کمرش در اورد و یه تیر توی سرش زد ایکاش تمام اولاد ها این مدلی بودن
به بادیگاردا گفتم جنازشو از روی زمین جم کنن و ببرن خونش طوری که انگار خو*دک*شی کرده
ویو ا.ت
سرمو از گوشی در اوردم دیدم ساعت 4 سریع پریدم بیرون از تخت و رفتم حموم یک دوش 10 مینی گرفتم و اومدم بیرون موهامو دم اسبی بستم و ارایش لایت کردم از اونجایی که کرم داشتم یک کراپ مشکی که ترقوه هام و خط سینم معلوم بود پوشیدم و یک شلوار بگ کرمی پوشیدم و گوشیمو برداشتم و از مامان اینا خدافظی کردم و رفتم بیرون یونا منتظرم بود
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
****************
بچها یک چیزی هست اینم این که من مامانم امروز گوشیو ازم گرفته بود بعدم اینکه حمایت خیلی کمه
خلاصه این پارت تقدیم چشای ناز تون
لایک!؟
کامنت!؟
فالو!؟
۴.۹k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.