عادت کرده بودم... به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم بنویسی از چشمهام، از دستام، ازقلبم... اونقدر عادت کردم که یادم رفت حرف بزنم.. یادم رفت بنویسم.. یادم رفت پلک بزنم.. به جاش.. یه کار دیگه کردم.. اون زیبایی هارو.. ریختم توی دل پالت.. اون زیبایی هارو.. به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم!
_دزیره تهکوک
_کافه تهکوک
#TK the memories of with you
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.