ᴘᴀʀᴛ22
15 سال בروغıllıllı◁❚❚▷
؋ـصل سوم
جئون جونگکوک:
امروز باید برای عکسبرداری مجله جدید بروم. نگاهی به خالکوبیام میاندازم و دستی روی شانهام میکشم. سربازان خونین از طریق ذهنم با من حرف میزنند: «قربان، پرنسس جولز میخواهد وارد شود.»
جولز... تنها دلیلی که او را کنار خودم نگه داشتهام، محبوبیتش بین مردم است. سومین معشوقم است، اما واقعاً حوصلهاش را ندارم. نگاهی به ساعت میاندازم؛ ۴۰ دقیقه وقت دارم. (بگو بیاید.)
جولز با کفشهای پاشنهبلند وارد میشود و از بالا تا پایین مرا برانداز میکند، در حالی که من حتی نیمنگاهی به او نمیاندازم. نیشخندی میزند و تا کمر خم میشود:
«پادشاه من، خوشحال به نظر میرسید. خوشحالم چشمانتان خوب شده است. امیدوارم همیشه در سلامت باشید.»
وقتی لحن صدایش را میشنوم، نیشخندی میزنم. او نیز همین کار را میکند و ادامه میدهد. صدایش سرشار از خشم نهفته است؛ این دختر از اینکه من دورگهی پادشاه شدهام متنفر است:
• «شاه من، بهتر نیست با کسی که این همه زجر را به خاطرش تحمل میکنید، یک زندگی ساده تشکیل دهید؟»
چشمانم روی صورتش مینشیند. چیزی میخواهد. موهای بلوندش را عقب میدهد. چیزی نمیگویم؛ از مکالمه و همکلام شدن با این دختر به شدت متنفرم. جوری حرف میزند که انگار فریاد میزند: من یک شیطان اصیلم، ولی تو چی؟ یک دورگهی کثیف.
خودش ادامه میدهد:
«خب... (تازه متوجه پاکت در دستش میشوم. آن را روی میز میگذارد) بهتر نیست خصوصیتر حرف بزنیم؟»
روی صندلی مینشیند و با غرور پاهایش را روی هم میگذارد و به من خیره میشود. با دست همه را مرخص میکنم. به سمت میز میروم، پاکت را برمیدارم و بازش میکنم... این دختر اینها را از کجا آورده؟ اینقدر دقیق؟ غیرممکن است... کاملاً تعجب میکنم، اما چیزی به روی خودم نمیآورم و فقط بلندبلند میخندم. او فقط به من خیره میشود و با چشمان سیاهش مرا زیر نظر میگیرد.
بالاخره حرفی میزنم:
«انگار معشوقهی کوچکم چیزی در دل دارد، اما شیوهی بیانش رنگی دیگر گرفته است...»
چشمانش، همچون دو حفرهی تاریک، تنها مرگ مرا آرزو میکنند. با صدایی آمیخته به تمسخر میگوید:
«آره، من چیز مهمی نیستم شاه. اینها برای شما شاید بازی و شوخی باشند، اما برای من و مردم هیچ ارزشی ندارند. با این حال... برای پرنسس لتیشیا، همهچیز معنای دیگری دارد.»
مکثی میکند، انگشتانش در هوا میلغزند و با بشکنی کوتاه، لبخندش پهنتر میشود؛ لبخندی که بیشتر به تیغی پنهان میماند تا نشانی از شادی:
«شاید چیزی در حد امضای حکم مرگتان، هوم؟»
کاغذها را در شعلهای سرخ میسوزانم؛ خاکسترشان در هوا میرقصد، همچون سایههای بیجان. با صدایی سرد و سنگین میگویم:
«دیر آمدی جولز. اینها دیگر کارگر نیست. اگر درخواستت را با "لطفاً" میگفتی، شاید پاسخی میشنیدی...»
اما او بیدرنگ سخنم را میبُرد، کلماتش چون خنجری در هوا میچرخند:
«میدانی، من و پرنسس لتیشیا متحدانی شایستهایم... همهچیز از پیش طراحی شده بود. راست میگویند؛ پرنسس لتیشیا کاری نمیکند جز نابودی حکومتت. و طبق پیشگویی ملکه هیما، او و الکس تاج و تخت را به دست خواهند گرفت. شنیدهام الکس خون خاندان سلطنتی غربی را در رگهایش دارد... چه سرنوشت جالبی، نه؟»
چشمانم در پردهای از سیاهی فرو میروند؛ شعلهای سرخ در عمقشان میدرخشد، گویی آتش نهفتهای از درونم زبانه میکشد. بیاختیار بر او یورش میبرم، دستانم چون زنجیرهای مرگ بر گردنش حلقه میزنند. مدتی است که مهار خویش را از دست دادهام؛ گاه دندانهایم به نیشهای شکارگر بدل میشوند، گاه ناخنهایم به تیغههایی تیز، آماده برای دریدن.
نیشخندی هولناک بر لبانم مینشیند؛ لبخندی که بیشتر به نقاب مرگ میماند تا نشانی از انسانیت. خون، باریک و لرزان، از گردن او فرو میچکد؛ رد سرخی که از فشار و فرو رفتن ناخنهایم بر پوستش حکایت دارد. صدایش، شکسته و بریده، در میان خفگی به گوش میرسد:
«ولی... خب... من... قرار نیست... اینها را... به پرنسس لتیشیا بگویم... شما شاه من هستید... فقط در ازایش...»
بیدرنگ سخنش را میبرم؛ بدنش را با خشمی سرد بر زمین پرت میکنم. ریههایش، که گویی تازه از بند رها شدهاند، با نفسهای بریده و سنگین به زندگی چنگ میزنند. دستمالی از جیب بیرون میکشم، نوک انگشتان خونآلودم را آرام پاک میکنم و با صدایی که مرگ در آن زمزمه میکند، میگویم:
«در ازایش زندگیت را میبخشم. اگر زبانت کمتر میجنبید، شاید یاریات میکردم. الان میرم؛ آرمیها چشمانتظار مناند.»
؋ـصل سوم
جئون جونگکوک:
امروز باید برای عکسبرداری مجله جدید بروم. نگاهی به خالکوبیام میاندازم و دستی روی شانهام میکشم. سربازان خونین از طریق ذهنم با من حرف میزنند: «قربان، پرنسس جولز میخواهد وارد شود.»
جولز... تنها دلیلی که او را کنار خودم نگه داشتهام، محبوبیتش بین مردم است. سومین معشوقم است، اما واقعاً حوصلهاش را ندارم. نگاهی به ساعت میاندازم؛ ۴۰ دقیقه وقت دارم. (بگو بیاید.)
جولز با کفشهای پاشنهبلند وارد میشود و از بالا تا پایین مرا برانداز میکند، در حالی که من حتی نیمنگاهی به او نمیاندازم. نیشخندی میزند و تا کمر خم میشود:
«پادشاه من، خوشحال به نظر میرسید. خوشحالم چشمانتان خوب شده است. امیدوارم همیشه در سلامت باشید.»
وقتی لحن صدایش را میشنوم، نیشخندی میزنم. او نیز همین کار را میکند و ادامه میدهد. صدایش سرشار از خشم نهفته است؛ این دختر از اینکه من دورگهی پادشاه شدهام متنفر است:
• «شاه من، بهتر نیست با کسی که این همه زجر را به خاطرش تحمل میکنید، یک زندگی ساده تشکیل دهید؟»
چشمانم روی صورتش مینشیند. چیزی میخواهد. موهای بلوندش را عقب میدهد. چیزی نمیگویم؛ از مکالمه و همکلام شدن با این دختر به شدت متنفرم. جوری حرف میزند که انگار فریاد میزند: من یک شیطان اصیلم، ولی تو چی؟ یک دورگهی کثیف.
خودش ادامه میدهد:
«خب... (تازه متوجه پاکت در دستش میشوم. آن را روی میز میگذارد) بهتر نیست خصوصیتر حرف بزنیم؟»
روی صندلی مینشیند و با غرور پاهایش را روی هم میگذارد و به من خیره میشود. با دست همه را مرخص میکنم. به سمت میز میروم، پاکت را برمیدارم و بازش میکنم... این دختر اینها را از کجا آورده؟ اینقدر دقیق؟ غیرممکن است... کاملاً تعجب میکنم، اما چیزی به روی خودم نمیآورم و فقط بلندبلند میخندم. او فقط به من خیره میشود و با چشمان سیاهش مرا زیر نظر میگیرد.
بالاخره حرفی میزنم:
«انگار معشوقهی کوچکم چیزی در دل دارد، اما شیوهی بیانش رنگی دیگر گرفته است...»
چشمانش، همچون دو حفرهی تاریک، تنها مرگ مرا آرزو میکنند. با صدایی آمیخته به تمسخر میگوید:
«آره، من چیز مهمی نیستم شاه. اینها برای شما شاید بازی و شوخی باشند، اما برای من و مردم هیچ ارزشی ندارند. با این حال... برای پرنسس لتیشیا، همهچیز معنای دیگری دارد.»
مکثی میکند، انگشتانش در هوا میلغزند و با بشکنی کوتاه، لبخندش پهنتر میشود؛ لبخندی که بیشتر به تیغی پنهان میماند تا نشانی از شادی:
«شاید چیزی در حد امضای حکم مرگتان، هوم؟»
کاغذها را در شعلهای سرخ میسوزانم؛ خاکسترشان در هوا میرقصد، همچون سایههای بیجان. با صدایی سرد و سنگین میگویم:
«دیر آمدی جولز. اینها دیگر کارگر نیست. اگر درخواستت را با "لطفاً" میگفتی، شاید پاسخی میشنیدی...»
اما او بیدرنگ سخنم را میبُرد، کلماتش چون خنجری در هوا میچرخند:
«میدانی، من و پرنسس لتیشیا متحدانی شایستهایم... همهچیز از پیش طراحی شده بود. راست میگویند؛ پرنسس لتیشیا کاری نمیکند جز نابودی حکومتت. و طبق پیشگویی ملکه هیما، او و الکس تاج و تخت را به دست خواهند گرفت. شنیدهام الکس خون خاندان سلطنتی غربی را در رگهایش دارد... چه سرنوشت جالبی، نه؟»
چشمانم در پردهای از سیاهی فرو میروند؛ شعلهای سرخ در عمقشان میدرخشد، گویی آتش نهفتهای از درونم زبانه میکشد. بیاختیار بر او یورش میبرم، دستانم چون زنجیرهای مرگ بر گردنش حلقه میزنند. مدتی است که مهار خویش را از دست دادهام؛ گاه دندانهایم به نیشهای شکارگر بدل میشوند، گاه ناخنهایم به تیغههایی تیز، آماده برای دریدن.
نیشخندی هولناک بر لبانم مینشیند؛ لبخندی که بیشتر به نقاب مرگ میماند تا نشانی از انسانیت. خون، باریک و لرزان، از گردن او فرو میچکد؛ رد سرخی که از فشار و فرو رفتن ناخنهایم بر پوستش حکایت دارد. صدایش، شکسته و بریده، در میان خفگی به گوش میرسد:
«ولی... خب... من... قرار نیست... اینها را... به پرنسس لتیشیا بگویم... شما شاه من هستید... فقط در ازایش...»
بیدرنگ سخنش را میبرم؛ بدنش را با خشمی سرد بر زمین پرت میکنم. ریههایش، که گویی تازه از بند رها شدهاند، با نفسهای بریده و سنگین به زندگی چنگ میزنند. دستمالی از جیب بیرون میکشم، نوک انگشتان خونآلودم را آرام پاک میکنم و با صدایی که مرگ در آن زمزمه میکند، میگویم:
«در ازایش زندگیت را میبخشم. اگر زبانت کمتر میجنبید، شاید یاریات میکردم. الان میرم؛ آرمیها چشمانتظار مناند.»
- ۱۹۷
- ۲۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط