ᴘᴀʀᴛ20
15 سال בروغıllıllı◁❚❚▷
ـ؋ـصل3
لتیشیا والیسیوونا
بعد از عوض کردن لباسهایم نفس راحتی میکشم و به سقف پر از تزئین اتاقم خیره میشوم. الان فقط نیاز دارم کسی به همهی سؤالهایم پاسخ بدهد. افکار به سویم هجوم میآورند...
جونگکوک حالش خوب است؟ نفرین چرا اینقدر زود فعال شد؟ مگر او دورگه نیست، چرا رویش تأثیر گذاشت؟ معجون نجوا دیگری ندارم؛ اگر دوباره به نفرین مبتلا شود کاری از دستم ساخته نیست. معجون نجوا تازه صد سال دیگر میتواند دوباره تولید شود. عجیبترین چیز آن فرشته بود... خیلی، خیلی آشنا به نظر میرسید، اما قبلاً کجا دیده بودمش؟
از جایم بلند میشوم و از اتاق خارج میشوم. خدمتکاران در پیچوخمهای قصر وقتی مرا میبینند تا کمر خم میشوند. لباس ساده و سفید راحتی که پوشیدهام پشت سرم روی زمین کشیده میشود. آن چشمها... به رنگ خورشید سوزان، با قدرتی مرگبار. وقتی به خود میآیم، روبهروی اتاق تهیونگ ایستادهام. لبخند بیروحی میزنم؛ همیشه جذبش میشوم، مثل پروانه. در را میزنم، با وجود اینکه میدانم در خوابی سنگین است، و وارد میشوم.
خورشید دیگر طلوع کرده است. نورش از پنجرهها به داخل اتاق میتابد و چهرهی برادرم را نوازش میکند. انگار او هم نگران است. با قدمهای آرام به سوی تختش میروم، کنار تخت مینشینم و به اجزای صورتش خیره میشوم. آخرین باری که صدایش تسکین روحم شد، کی بود؟ کی بود که با آن چشمهای قهوهایاش به من خیره شد و لبخندش خوشحالم کرد؟
لبانش به رنگ سفید درآمدهاند، عرق بر بدنش نشسته، اما چهرهاش همچنان نورانی و مهربان است. کمی از موهایش را از پیشانی کنار میزنم، سرم را نزدیک پیشانیاش میبرم و بوسهای بر آن میکارم. بوی او مشامم را پر میکند. لحظهای سکوت میکنم؛ سکوتی طولانی و دردناک. زیر لب زمزمه میکنم:
«اوه تهیونگ... دنیا را میبینی؟ بویت را فراموش کرده بودم! میبینی چقدر ظالمم؟ بوی دریا میدهی، همانقدر زیبا و آرامشبخش... ولی من به فراموشی سپردمش.»
دستانم همیشه سردند؛ اما وقتی دستهای او را میگیرم، میبینم دستانم در مقابل او گرمتر شدهاند. آنها را محکم میگیرم تا برای اولین بار دستش را با گرمای خودم گرم کنم. کاش نامم را از زبانش بشنوم.
________________________________________
تا وقتی خورشید دنیا را روشن میکند در بغلش میمانم. بلند میشوم و به پلکهایی که روی هم گذاشتهاند خیره میشوم. برای هزارمین بار در دل دعا میکنم کاش باز شوند... از اتاق خارج میشوم؛ کمی حالم بهتر است. تهیونگ همیشه دلیل خوب بودن حالم است.
خدمتکارهایی را جلوی در میبینم. کمی که دقت میکنم، میفهمم خدمتکارهای جونگکوک هستند که در حال پچپچاند. خودم را در تاریکیها پنهان میکنم و به حرفهایشان گوش میسپارم:
_وای، باورت میشه؟
+چی؟ در مورد شاه دورگهست؟
_آرههه! واقعاً کی باورش میشد پرنسس لتیشیا معجون نجوا رو بهش بده؟ یعنی شاه دلشو برد.
+معلومه که میتونه دلشو ببره! زیبایی شاه و قدرتشو ندیدی؟
از اینکه به حرفهایشان گوش دادهام پشیمان میشوم و دوباره از پلههای قصر پایین میروم. یاد پایینترین طبقهی قصر میافتم؛ همان «دانش گمشده». جواب همهی سؤالهایم باید آنجا باشد.
ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو#ج
ـ؋ـصل3
لتیشیا والیسیوونا
بعد از عوض کردن لباسهایم نفس راحتی میکشم و به سقف پر از تزئین اتاقم خیره میشوم. الان فقط نیاز دارم کسی به همهی سؤالهایم پاسخ بدهد. افکار به سویم هجوم میآورند...
جونگکوک حالش خوب است؟ نفرین چرا اینقدر زود فعال شد؟ مگر او دورگه نیست، چرا رویش تأثیر گذاشت؟ معجون نجوا دیگری ندارم؛ اگر دوباره به نفرین مبتلا شود کاری از دستم ساخته نیست. معجون نجوا تازه صد سال دیگر میتواند دوباره تولید شود. عجیبترین چیز آن فرشته بود... خیلی، خیلی آشنا به نظر میرسید، اما قبلاً کجا دیده بودمش؟
از جایم بلند میشوم و از اتاق خارج میشوم. خدمتکاران در پیچوخمهای قصر وقتی مرا میبینند تا کمر خم میشوند. لباس ساده و سفید راحتی که پوشیدهام پشت سرم روی زمین کشیده میشود. آن چشمها... به رنگ خورشید سوزان، با قدرتی مرگبار. وقتی به خود میآیم، روبهروی اتاق تهیونگ ایستادهام. لبخند بیروحی میزنم؛ همیشه جذبش میشوم، مثل پروانه. در را میزنم، با وجود اینکه میدانم در خوابی سنگین است، و وارد میشوم.
خورشید دیگر طلوع کرده است. نورش از پنجرهها به داخل اتاق میتابد و چهرهی برادرم را نوازش میکند. انگار او هم نگران است. با قدمهای آرام به سوی تختش میروم، کنار تخت مینشینم و به اجزای صورتش خیره میشوم. آخرین باری که صدایش تسکین روحم شد، کی بود؟ کی بود که با آن چشمهای قهوهایاش به من خیره شد و لبخندش خوشحالم کرد؟
لبانش به رنگ سفید درآمدهاند، عرق بر بدنش نشسته، اما چهرهاش همچنان نورانی و مهربان است. کمی از موهایش را از پیشانی کنار میزنم، سرم را نزدیک پیشانیاش میبرم و بوسهای بر آن میکارم. بوی او مشامم را پر میکند. لحظهای سکوت میکنم؛ سکوتی طولانی و دردناک. زیر لب زمزمه میکنم:
«اوه تهیونگ... دنیا را میبینی؟ بویت را فراموش کرده بودم! میبینی چقدر ظالمم؟ بوی دریا میدهی، همانقدر زیبا و آرامشبخش... ولی من به فراموشی سپردمش.»
دستانم همیشه سردند؛ اما وقتی دستهای او را میگیرم، میبینم دستانم در مقابل او گرمتر شدهاند. آنها را محکم میگیرم تا برای اولین بار دستش را با گرمای خودم گرم کنم. کاش نامم را از زبانش بشنوم.
________________________________________
تا وقتی خورشید دنیا را روشن میکند در بغلش میمانم. بلند میشوم و به پلکهایی که روی هم گذاشتهاند خیره میشوم. برای هزارمین بار در دل دعا میکنم کاش باز شوند... از اتاق خارج میشوم؛ کمی حالم بهتر است. تهیونگ همیشه دلیل خوب بودن حالم است.
خدمتکارهایی را جلوی در میبینم. کمی که دقت میکنم، میفهمم خدمتکارهای جونگکوک هستند که در حال پچپچاند. خودم را در تاریکیها پنهان میکنم و به حرفهایشان گوش میسپارم:
_وای، باورت میشه؟
+چی؟ در مورد شاه دورگهست؟
_آرههه! واقعاً کی باورش میشد پرنسس لتیشیا معجون نجوا رو بهش بده؟ یعنی شاه دلشو برد.
+معلومه که میتونه دلشو ببره! زیبایی شاه و قدرتشو ندیدی؟
از اینکه به حرفهایشان گوش دادهام پشیمان میشوم و دوباره از پلههای قصر پایین میروم. یاد پایینترین طبقهی قصر میافتم؛ همان «دانش گمشده». جواب همهی سؤالهایم باید آنجا باشد.
ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو#ج
- ۱.۲k
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط