داستان... زن رقاص...

دنیا، یک زن خیلی زیبااااا بود، حتی به گوش پادشاه قدرتمند
و ثروتمند سرزمین رسیده بود. پادشاه، شیفته‌ی زیبایی دنیا شده بود و خواستگاری رسمی خود را فرستاده بود. اما در کاخ شکوهمند، میان دیوارهای مرمرین، رقیبی قدرتمند در کمین بود: صدف.
صدف، با زیبایی خیره کننده اما قلبی پر از حسادت، از زیبایی دنیا به شدت رنج می‌برد. او سال‌ها در دربار تلاش کرده بود تا توجه پادشاه را به خود جلب کند، اما زیبایی بی‌نظیر دنیا همه چیز را تحت الشعاع قرار داده بود. صدف، زنی باهوش و زیرک، به جای مبارزه رو در رو، راه‌های پیچیده تری را برای رسیدن به هدفش انتخاب کرده بود. او شایعاتی را بر سر زبان‌ها انداخته بود، سخنان تلخ و تند را در مورد دنیا پراکنده بود، و تلاش می کرد تا تصویر او را در چشم پادشاه مخدوش کند.
دنیا، با وجود زیبایی بی‌نظیرش، زنی ساده و مهربان بود. او به جای غرور و خودنمایی، سعی می‌کرد با همه با مهربانی رفتار کند. او از شایعاتی که درباره‌ی او پخش می‌شد، آگاه بود، اما به جای پاسخگویی به آنها، به تمرین رقص و موسیقی می‌پرداخت، و به زیبایی‌اش به عنوان نعمتی نگاه می‌کرد که باید از آن به درستی استفاده کند. او با قلبی پاک و رویاهای ساده، منتظر پاسخ پادشاه بود، بی‌خبر از نیرنگ‌های صدف.
پادشاه، مردی باتجربه و زیرک بود. او زیبایی دنیا را تحسین می‌کرد، اما از زیرکی و نیرنگ صدف نیز آگاه بود. او تصمیم گرفته بود که با دقت و هوشیاری قضاوت کند و در انتخاب همسر آینده‌ی خود عجله نکند. او می‌دانست که زیبایی به تنهایی کافی نیست و شخصیت و قلب همسرش به همان اندازه مهم است.
اما در این میان، هانا، دختر جوان و شجاعی که در خدمت پادشاه بود، به زیبایی و مهربانی دنیا پی برده و به او کمک می کرد تا از شایعات در امان بماند. هانا، دوست صمیمی دنیا، در سایه و پشت سر فعالیت‌های صدف را رصد می کرد و به دنیا اخطارهای لازم را می داد.
رقابت دنیا و صدف، فقط یک رقابت برای به دست آوردن دل پادشاه نبود. این داستانی از زیبایی، حسادت، و قدرت بود. داستانی که انتظار پایان آن، هم برای دنیا و هم برای صدف و حتی برای دنیا و هم برای صدف و حتی برای پادشاه مرموز غیر قابل پیش بینی بود.... 🎀🖤
دیدگاه ها (۱)

داستان...

روزی روزگاری دختری به نام لیلی بود که در یک خانه کوچک و زیبا...

یک روز، یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه. بـه طور...

:))

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط