گاه آدم، خود آدم، عشق است.
گاه آدم، خود آدم، عشق است.
بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است.
دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده.
شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی.
عشق،
گاه تو را به شوق می جنباند.
و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد
گاه عشق گم است؛
اما هست، هست، چون نیست.
عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه،
عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست.
معرفت است.
عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد.
می گریاند. می چزاند. می کوباند
و می دواند. دیوانه به صحرا....
بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است.
دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده.
شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی.
عشق،
گاه تو را به شوق می جنباند.
و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد
گاه عشق گم است؛
اما هست، هست، چون نیست.
عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه،
عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست.
معرفت است.
عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد.
می گریاند. می چزاند. می کوباند
و می دواند. دیوانه به صحرا....
۶۵۴
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.