PART24
#PART24
#خلسه
دستی به ته ریشم کشیدم و تار موهایی که ریخته بود روی صورتم و کنار زدم و دوباره دست به سینه وایسادم و با لحن جدی ای گفتم:«انقدر نگران نباش واسه همچنین چیز کوچیکی جرأت ندارن کاری کنن...بعدشم آوا رو باید کم کم رامش کرد...!»
الیزابت دندون قروچه ای کرد و گفت:«الکس خونه ی منه فرداهم داره میاد اینجا،قبل از اینکه برسه به آوا باید قضیه رو بفهمونی...الکس و میشناسی دیگه،از هر فرصتی استفاده میکنه تا مارو پایین بکشه!»
از حرص دندونامو روی هم فشردم و گفتم:«الکس میاد اینجا چه گوهی بخوره؟کی گفته بیاد اینجا اون عوضی پدرسوخته،از دخترای قبرس خسته شده میاد دخترای اینجارو هم امتحان کنه لاشخور؟»
الیزابت دیگه نذاشت ادامه بدم و گفت:«خیل خب آروم باش،فقط باید سعی کنی زنتو متقاعد کنی،منم باید برم،الکس خونه ی منه نباید منتظرش بزارم»
آروم میگم:«برو به پسرعمو جونت برس!»میرم جلو و بوسه ای به لبش میزنم و با خداحافظی ای از کنارم دور میشه،منم از پله ها به سمت اتاق میرم که از دور میبینم ساناز و حنا و آرتا دارن باهم صحبت میکنن،سری تکون میدم و به اتاق میرسم،آروم در میزنم ولی آوا جواب نمیده و صداش میکنم،بازم جواب نمیده،در اتاق و باز میکنم و میبینم که روی تخت آروم به خواب رفته،چقدر ناز و معصوم خوابیده!،آروم نزدیکش میشم و چراغ بالای سرش که روشنه رو خاموش میکنم و دستی به گونه ی گرمش میکشم،چقدر سخته بخاطر کار با یکی که دوسش نداری اونم با دختری مثل الیزابت باشی و با همسرت مثل غریبه ها رفتار کنی...از اینکه مجبور بودم مجبورش کنم که توی کارم با من همکاری کنه احساس خوبی نداشتم،آوا هم مثل من رشته ی ریاضی خونده و توی ایران یکی از مهندسای هوافضاست،موهای مشکیش که روی صورتش ریخته بود و کنار زدم و دستمو روی لبش کشیدم،هرچقدر که به خیالاتم ادامه میدادم تمومی نداشت پس بهتر بود دیگه بهشون ادامه ندم،پیراهنمو دراوردم که چشمم به دوتا قاب عکس افتاد،به سمت میز توالت رفتم و قاب عکسارو توی دستم گرفتم،آوا بود و پدر و مادرش و بابابزرگ،نگاهی به آوا انداختم،لبخندی روی لبم نشست،هنوز هم مثل بچگیاش لجباز ولی مهربون و خوش خنده است،قاب عکسارو دوباره گذاشتم روی میز و به سمت تخت رفتم،پتوی روی تخت و کنار زدم،چشمام با کاغذی که برای من نوشته شده بود گرد شد و پوزخندی روی لبم نشست.
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
#بی_تی_اس
#رمان
🤍🍓. •√ @Zeynab_ku
#خلسه
دستی به ته ریشم کشیدم و تار موهایی که ریخته بود روی صورتم و کنار زدم و دوباره دست به سینه وایسادم و با لحن جدی ای گفتم:«انقدر نگران نباش واسه همچنین چیز کوچیکی جرأت ندارن کاری کنن...بعدشم آوا رو باید کم کم رامش کرد...!»
الیزابت دندون قروچه ای کرد و گفت:«الکس خونه ی منه فرداهم داره میاد اینجا،قبل از اینکه برسه به آوا باید قضیه رو بفهمونی...الکس و میشناسی دیگه،از هر فرصتی استفاده میکنه تا مارو پایین بکشه!»
از حرص دندونامو روی هم فشردم و گفتم:«الکس میاد اینجا چه گوهی بخوره؟کی گفته بیاد اینجا اون عوضی پدرسوخته،از دخترای قبرس خسته شده میاد دخترای اینجارو هم امتحان کنه لاشخور؟»
الیزابت دیگه نذاشت ادامه بدم و گفت:«خیل خب آروم باش،فقط باید سعی کنی زنتو متقاعد کنی،منم باید برم،الکس خونه ی منه نباید منتظرش بزارم»
آروم میگم:«برو به پسرعمو جونت برس!»میرم جلو و بوسه ای به لبش میزنم و با خداحافظی ای از کنارم دور میشه،منم از پله ها به سمت اتاق میرم که از دور میبینم ساناز و حنا و آرتا دارن باهم صحبت میکنن،سری تکون میدم و به اتاق میرسم،آروم در میزنم ولی آوا جواب نمیده و صداش میکنم،بازم جواب نمیده،در اتاق و باز میکنم و میبینم که روی تخت آروم به خواب رفته،چقدر ناز و معصوم خوابیده!،آروم نزدیکش میشم و چراغ بالای سرش که روشنه رو خاموش میکنم و دستی به گونه ی گرمش میکشم،چقدر سخته بخاطر کار با یکی که دوسش نداری اونم با دختری مثل الیزابت باشی و با همسرت مثل غریبه ها رفتار کنی...از اینکه مجبور بودم مجبورش کنم که توی کارم با من همکاری کنه احساس خوبی نداشتم،آوا هم مثل من رشته ی ریاضی خونده و توی ایران یکی از مهندسای هوافضاست،موهای مشکیش که روی صورتش ریخته بود و کنار زدم و دستمو روی لبش کشیدم،هرچقدر که به خیالاتم ادامه میدادم تمومی نداشت پس بهتر بود دیگه بهشون ادامه ندم،پیراهنمو دراوردم که چشمم به دوتا قاب عکس افتاد،به سمت میز توالت رفتم و قاب عکسارو توی دستم گرفتم،آوا بود و پدر و مادرش و بابابزرگ،نگاهی به آوا انداختم،لبخندی روی لبم نشست،هنوز هم مثل بچگیاش لجباز ولی مهربون و خوش خنده است،قاب عکسارو دوباره گذاشتم روی میز و به سمت تخت رفتم،پتوی روی تخت و کنار زدم،چشمام با کاغذی که برای من نوشته شده بود گرد شد و پوزخندی روی لبم نشست.
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
#بی_تی_اس
#رمان
🤍🍓. •√ @Zeynab_ku
۵.۳k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.