اشک رازیست؛
اشک رازیست؛
لبخند رازیست؛
عشق رازیست؛
اشک آن شب لبخند عشقم بود!
غصه نیستم که بگویی،
نغمه نیستم که بخوانی،
صدا نیستم که بشنوی،
یا چیزی چنان که ببینی،
یا چیزی چنان که بدانی،
من درد مشترکم مرا فریاد کن!
درخت با جنگل سخن میگوید،
علف با صحرا،
ستاره با کهکشان،
و من با تو سخن میگویم!
نامت را به من بگو،
دستت را به من بده،
حرفت را به من بگو،
قلبت را به من بده،
من ریشه های تورا دریافته ام؛
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام؛
و دستهایت با دستانِ من آشناست،
در خلوت روشن با تو گریسته ام،
برای خاطر زندگان...
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زبباترینِ سرود هارا؛
زیرا که مردگان این سال
عاشقترین زندگان بوده اند؛
دستت را به من بده!
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم،
بسان ابر که با توفان،
بسان علق که با صحرا،
بسان باران که با دریا،
بسان پرنده که با بهار،
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید!
زیرا که من ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست...!
لبخند رازیست؛
عشق رازیست؛
اشک آن شب لبخند عشقم بود!
غصه نیستم که بگویی،
نغمه نیستم که بخوانی،
صدا نیستم که بشنوی،
یا چیزی چنان که ببینی،
یا چیزی چنان که بدانی،
من درد مشترکم مرا فریاد کن!
درخت با جنگل سخن میگوید،
علف با صحرا،
ستاره با کهکشان،
و من با تو سخن میگویم!
نامت را به من بگو،
دستت را به من بده،
حرفت را به من بگو،
قلبت را به من بده،
من ریشه های تورا دریافته ام؛
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام؛
و دستهایت با دستانِ من آشناست،
در خلوت روشن با تو گریسته ام،
برای خاطر زندگان...
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زبباترینِ سرود هارا؛
زیرا که مردگان این سال
عاشقترین زندگان بوده اند؛
دستت را به من بده!
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم،
بسان ابر که با توفان،
بسان علق که با صحرا،
بسان باران که با دریا،
بسان پرنده که با بهار،
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید!
زیرا که من ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست...!
۱.۶k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.