هر شب در آینه با صدای زنان و مردان اندوهگین اطرافش از خود
هر شب در آینه با صدای زنان و مردان اندوهگین اطرافش از خودش می پرسید :
"چرا دیگه هیچی چندان خوشحالم نمی کنه؟
چرا حتی دیگه چیزی درست و حسابی غمگینم نمی کنه؟
چرا رمقی و شوقی برای معاشرت با هیچکس ندارم؟
کودک درونم کجای بازار شلوغ گم شد؟"
و بعد، پوست از تن می درید و برهنه به آغوش شب می خزید ، شب عزیز که به رنج ها آغشته بود، همیشه ...
سپس همانطور که میان ناکامی و سرخوشی معلق بود، سلامی گرم می کرد به تراوش پاییز از پنجره ها، و پیش از این که مرگ عزیز خواب چشمهایش را برباید ، بوسه ای از دور برای پریزاد غمگینی می فرستاد که در آن سوی شهر شعری از فروغ را می خواند: ای یار، ای یگانه ترین ، چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی ...
"چرا دیگه هیچی چندان خوشحالم نمی کنه؟
چرا حتی دیگه چیزی درست و حسابی غمگینم نمی کنه؟
چرا رمقی و شوقی برای معاشرت با هیچکس ندارم؟
کودک درونم کجای بازار شلوغ گم شد؟"
و بعد، پوست از تن می درید و برهنه به آغوش شب می خزید ، شب عزیز که به رنج ها آغشته بود، همیشه ...
سپس همانطور که میان ناکامی و سرخوشی معلق بود، سلامی گرم می کرد به تراوش پاییز از پنجره ها، و پیش از این که مرگ عزیز خواب چشمهایش را برباید ، بوسه ای از دور برای پریزاد غمگینی می فرستاد که در آن سوی شهر شعری از فروغ را می خواند: ای یار، ای یگانه ترین ، چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی ...
۱۵.۸k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.