خبرت کنم برویم آنجا که نگرانی مردمانش نه نازکی نان و کم ر
خبرت کنم برویم آنجا که نگرانی مردمانش نه نازکی نان و کم رمقی آب ، که کوچکی گلهای آفتابگردان باشد و تاخیر یک روزه ی باران بهار ...
بهشت راستگویان نباشد اما دروغی هم اگر شنیدیم نه به بزرگی بهشت باشد و نه به حرارت جهنم ، در حد نجوای رود باشد با دامن دریا ...
خبرت کنم برویم آنجا که چاره ی ترس از گلوله ترک سالن سینما باشد و بستن کتاب و نه به مشت فشردن سنگ و نه شلیک گلوله ای دیگر ...
خبرت کنم برویم شهروندان شهری بشویم
بی حاکم و بی محکوم ، شهری نامقدس و فارغ که قانون و نظمش ردیف دندانهای سپید تو باشد بین لب های سرخت و هوایش ترکیبی نامعتدل از حرارت نفسهای دیوانه وارت با شبنم های نشسته به روی نبض گردنم ...
خبرت کنم برویم دور از این همه شعار و اخم ، این همه چشمهای مراقب و کنجکاو ، دور از این همه بیچارگی خوشبختی ...
خبرت کنم برویم آنجا که هر شب تو قصه ای پر از رنگ های سبز و قرمز و آبی برای آینده ببافی و من موهای مشکی تو را ...
خبرت کنم شالت را پرت کنی روی شانه ات ، بند کفش هایت را ببندی در آیینه به خودت چشمک بزنی بخندی و بی هیچ چمدان و کوله باری بیایی یک خیابان پایینتر یواشکی دستهایمان را قفل کنیم در هم حواس کلیدش را هم پرت کنیم و آنقدر برویم تا به آن جاده ی خاکی و خلوتی برسیم که ابتدایش در خاطره هیچ کس نمانده و انتهایش در غروب هر پنجشنبه از چشم ها محو میشود ...
خبرت کنم برویم آنجا که هرگز نگران رسیدن یا نرسیدن نباشیم ...
بهشت راستگویان نباشد اما دروغی هم اگر شنیدیم نه به بزرگی بهشت باشد و نه به حرارت جهنم ، در حد نجوای رود باشد با دامن دریا ...
خبرت کنم برویم آنجا که چاره ی ترس از گلوله ترک سالن سینما باشد و بستن کتاب و نه به مشت فشردن سنگ و نه شلیک گلوله ای دیگر ...
خبرت کنم برویم شهروندان شهری بشویم
بی حاکم و بی محکوم ، شهری نامقدس و فارغ که قانون و نظمش ردیف دندانهای سپید تو باشد بین لب های سرخت و هوایش ترکیبی نامعتدل از حرارت نفسهای دیوانه وارت با شبنم های نشسته به روی نبض گردنم ...
خبرت کنم برویم دور از این همه شعار و اخم ، این همه چشمهای مراقب و کنجکاو ، دور از این همه بیچارگی خوشبختی ...
خبرت کنم برویم آنجا که هر شب تو قصه ای پر از رنگ های سبز و قرمز و آبی برای آینده ببافی و من موهای مشکی تو را ...
خبرت کنم شالت را پرت کنی روی شانه ات ، بند کفش هایت را ببندی در آیینه به خودت چشمک بزنی بخندی و بی هیچ چمدان و کوله باری بیایی یک خیابان پایینتر یواشکی دستهایمان را قفل کنیم در هم حواس کلیدش را هم پرت کنیم و آنقدر برویم تا به آن جاده ی خاکی و خلوتی برسیم که ابتدایش در خاطره هیچ کس نمانده و انتهایش در غروب هر پنجشنبه از چشم ها محو میشود ...
خبرت کنم برویم آنجا که هرگز نگران رسیدن یا نرسیدن نباشیم ...
۱۹.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.