من اگر می دانستم که قرار است با ذره ذره قد کشیدنم دنیا بر
من اگر می دانستم که قرار است با ذرهذره قد کشیدنم دنیا برایم همچون قفسی تنگ شَوَد،
مگر دیوانه بودم که موقع اذان مغرب دست به دعا شَوَم و گوشه اتاقم آرام،آرام و پچپچی از خدا بخواهم زودتر بزرگ بشوم!
من اگر می دانستم که قرار است با روز به روز فاصله گرفتن از دوران کودکی،فکر و خیالات امان لحظه هایم را می بُرَد،
من اگر می دانستم که با رسیدن به بلوغ و بزرگ شدن،قرار است مسئولیت های سنگین و دردناکی را عهده دار شَوَم،
اگر می دانستم قرار است دنیا حریف مَنِ بزرگشده بشود و لجبازی بچگی هایم را سرم تلافی کند مگر دِلِ فرار از روزهای بی دردسر و پر آرامش را داشتم...
اگر می دانستم قرار است با اضافه شدن یک ها به عمرم درِ خانه مادربزرگ برای همیشه بسته می شود و هرگز طعم دلچسب آبنبات های رنگیرنگی قائم شده درون بقچهاش برایم تکرار نمیشود،
مگر...
کاش فقط یک بار دیگر می توانستم برگردم به آن روزها!
به آن صبح های پاییزی که موقع بیدار شدن از خواب با صدای مادرم در هفت و نیم سَحَر،می دیدم کتاب فارسی در بغلم خوابیده بودهام!
به آن روزها که برای خودمان یک پا فالگیر بودیم و برگ دفترهایمان در راه فالگرفتن تمام می شد!
به آن روزها که به شوق خلبان و دکتر شدن تمام افکارمان روی درسمان بود!
آن روزها که قاصدک ها یار شیرینمان بودند!
آن روزها که بعد از ظهر کارتون"آنشرلی"را ندیده مشقمان را نمی نوشتیم!
آن روزها که اول صبح در مدرسه کارمان رفتن به دفتر معلم ها و به بهانه گچ آوردن،خبردار شدن از آمدن معلم ریاضی بودیم!
آن روزهایی که بزرگترین خوشحالی مان باریدن برف و تعطیلی مدرسه بود و بدترین روز عمرمان درس نخوانده امتحان دادن!
روزهای گذشته عمرم را ورق می زنم،
چقدر نبودن!
چقدر رفتن!
چقدر نشدن!
چقدر دویدن و نرسیدن!
چقدر حسرت!
چقدر آه پر درد!
چقدر خاطراتُ چقدر کاش نصیبمان شده...
و چقدر روزهای بی دغدغه و پر قهقه از دست داده ایم...
#شقایق_انتظام
#خاصترین
مگر دیوانه بودم که موقع اذان مغرب دست به دعا شَوَم و گوشه اتاقم آرام،آرام و پچپچی از خدا بخواهم زودتر بزرگ بشوم!
من اگر می دانستم که قرار است با روز به روز فاصله گرفتن از دوران کودکی،فکر و خیالات امان لحظه هایم را می بُرَد،
من اگر می دانستم که با رسیدن به بلوغ و بزرگ شدن،قرار است مسئولیت های سنگین و دردناکی را عهده دار شَوَم،
اگر می دانستم قرار است دنیا حریف مَنِ بزرگشده بشود و لجبازی بچگی هایم را سرم تلافی کند مگر دِلِ فرار از روزهای بی دردسر و پر آرامش را داشتم...
اگر می دانستم قرار است با اضافه شدن یک ها به عمرم درِ خانه مادربزرگ برای همیشه بسته می شود و هرگز طعم دلچسب آبنبات های رنگیرنگی قائم شده درون بقچهاش برایم تکرار نمیشود،
مگر...
کاش فقط یک بار دیگر می توانستم برگردم به آن روزها!
به آن صبح های پاییزی که موقع بیدار شدن از خواب با صدای مادرم در هفت و نیم سَحَر،می دیدم کتاب فارسی در بغلم خوابیده بودهام!
به آن روزها که برای خودمان یک پا فالگیر بودیم و برگ دفترهایمان در راه فالگرفتن تمام می شد!
به آن روزها که به شوق خلبان و دکتر شدن تمام افکارمان روی درسمان بود!
آن روزها که قاصدک ها یار شیرینمان بودند!
آن روزها که بعد از ظهر کارتون"آنشرلی"را ندیده مشقمان را نمی نوشتیم!
آن روزها که اول صبح در مدرسه کارمان رفتن به دفتر معلم ها و به بهانه گچ آوردن،خبردار شدن از آمدن معلم ریاضی بودیم!
آن روزهایی که بزرگترین خوشحالی مان باریدن برف و تعطیلی مدرسه بود و بدترین روز عمرمان درس نخوانده امتحان دادن!
روزهای گذشته عمرم را ورق می زنم،
چقدر نبودن!
چقدر رفتن!
چقدر نشدن!
چقدر دویدن و نرسیدن!
چقدر حسرت!
چقدر آه پر درد!
چقدر خاطراتُ چقدر کاش نصیبمان شده...
و چقدر روزهای بی دغدغه و پر قهقه از دست داده ایم...
#شقایق_انتظام
#خاصترین
۶.۶k
۱۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.