پدرم دوستی داشت که بهش می گفتند ممد سرگردان
پدرم دوستی داشت که بهش می گفتند ممد سرگردان
می گفتند آن قدیم ها، جوان که بوده عاشق دختری میشود از همسایه ها
دختر از یک خانواده خلوت و ساکت بوده. از آن خانواده ها که با بقیه دمخور نمی شوند، سرشان به لاک خودشان است..
کم حرف و بی حاشیه و بی آزارند و از زور بی صدایی، کند ذهن به نظر میرسند.
اهل محل به این خانواده می گفتند "طفلکی ها" و ممد، عاشق دختر طفلکی ها بود.
دختر هر روز جوجه هایش را می برده توی زمین خالی پشت خانه می چرانده. ممد می ایستاده و از دور دختر را نگاه می کرده، توی رویاهای آینده اش که برای رفقا تعریف میکرده، دختر زنش بوده، یک پسر داشته اند به اسم "طاهر" و طاهر قرار بوده دکتر بشود "هرطور که شده"...
وقتی دختر که از کنارشان می گذشته ساکت و سربه زیر میشده. حتی یکبار به دختر کمک می کند که یکی از جوجه هایش را که گم شده بوده پیدا کند، ولی باز هیچ کلامی بینشان ردوبدل نمی شود.
ممد، اسطوره ی عشق در سکوت بوده. تا اینکه یک تابستان، ممد و خانواده چند روزی می روند شهرستان و وقتی برمی گردند خانوادهی طفلکی ها از آن محل رفته بودند. نه آدرسی، نه تلفنی، نه حتی اسم و رسمی.
ممد خیره می شود به در بسته ی خانهی طفلکی ها، هاج و واج، بهت زده...
بعد از روی دیوار می پرد توی خانه و چند دقیقه که می گذرد اهل محل، صدای زار زدن ممد را می شنوند که می پیچد توی خانه ی خالی و از روی دیوارها می ریزد بیرون.
و کمی بعد در باز می شود، ممد بیرون میآید در حالیکه یک جوجه ی کوچک با پرهای خیس توی دستش است.
و بعد از آن ممد جوجه را می گذارد توی سبد، سبد را می بندد ترک دوچرخه و سرگردان می شود پی پیدا کردن صاحب جوجه.. انگار که با لنگه کفشی برود پی سیندرلا..
چند ماه بعد وقتی ممد به محل برمی گردد جوجه برای خودش مرغی شده و دختر پیدا نشده بوده.
ممد هر روز مرغ را میبرد زمین خالی و خودش تکیه به دیوار پشتی خانه می نشست و زمین کاویدن و نوک زدن مرغ را نگاه می کرد. هرچند وقت یکبار هم مرغ را میگذاشت توی سبد، می رفت، چند هفته ای ناپدید میشد و بعد برمیگشت، با مرغ، بیدختر.
روزی که جنازهی مرغ را توی زمین خالی پشت خانه دفن میکرد رو کرده بود به رفقایش گفته بود "دیگه پیش نمی گردم" و نگشته بود. اما سرگردان مانده بود، چشمهایش سرگردانی را فریاد می زد..
بیست سی سال بعد، وقتی ممد مرد توی اتاقش یک دسته روزنامه پیدا کردند.
روزنامه های اعلام قبولی های کنکور که ممد طی سالها، هرسال خریده بود و با مداد قرمز، دور اسم همه ی طاهر های قبولی پزشکی خط کشیده بوده....
می گفتند آن قدیم ها، جوان که بوده عاشق دختری میشود از همسایه ها
دختر از یک خانواده خلوت و ساکت بوده. از آن خانواده ها که با بقیه دمخور نمی شوند، سرشان به لاک خودشان است..
کم حرف و بی حاشیه و بی آزارند و از زور بی صدایی، کند ذهن به نظر میرسند.
اهل محل به این خانواده می گفتند "طفلکی ها" و ممد، عاشق دختر طفلکی ها بود.
دختر هر روز جوجه هایش را می برده توی زمین خالی پشت خانه می چرانده. ممد می ایستاده و از دور دختر را نگاه می کرده، توی رویاهای آینده اش که برای رفقا تعریف میکرده، دختر زنش بوده، یک پسر داشته اند به اسم "طاهر" و طاهر قرار بوده دکتر بشود "هرطور که شده"...
وقتی دختر که از کنارشان می گذشته ساکت و سربه زیر میشده. حتی یکبار به دختر کمک می کند که یکی از جوجه هایش را که گم شده بوده پیدا کند، ولی باز هیچ کلامی بینشان ردوبدل نمی شود.
ممد، اسطوره ی عشق در سکوت بوده. تا اینکه یک تابستان، ممد و خانواده چند روزی می روند شهرستان و وقتی برمی گردند خانوادهی طفلکی ها از آن محل رفته بودند. نه آدرسی، نه تلفنی، نه حتی اسم و رسمی.
ممد خیره می شود به در بسته ی خانهی طفلکی ها، هاج و واج، بهت زده...
بعد از روی دیوار می پرد توی خانه و چند دقیقه که می گذرد اهل محل، صدای زار زدن ممد را می شنوند که می پیچد توی خانه ی خالی و از روی دیوارها می ریزد بیرون.
و کمی بعد در باز می شود، ممد بیرون میآید در حالیکه یک جوجه ی کوچک با پرهای خیس توی دستش است.
و بعد از آن ممد جوجه را می گذارد توی سبد، سبد را می بندد ترک دوچرخه و سرگردان می شود پی پیدا کردن صاحب جوجه.. انگار که با لنگه کفشی برود پی سیندرلا..
چند ماه بعد وقتی ممد به محل برمی گردد جوجه برای خودش مرغی شده و دختر پیدا نشده بوده.
ممد هر روز مرغ را میبرد زمین خالی و خودش تکیه به دیوار پشتی خانه می نشست و زمین کاویدن و نوک زدن مرغ را نگاه می کرد. هرچند وقت یکبار هم مرغ را میگذاشت توی سبد، می رفت، چند هفته ای ناپدید میشد و بعد برمیگشت، با مرغ، بیدختر.
روزی که جنازهی مرغ را توی زمین خالی پشت خانه دفن میکرد رو کرده بود به رفقایش گفته بود "دیگه پیش نمی گردم" و نگشته بود. اما سرگردان مانده بود، چشمهایش سرگردانی را فریاد می زد..
بیست سی سال بعد، وقتی ممد مرد توی اتاقش یک دسته روزنامه پیدا کردند.
روزنامه های اعلام قبولی های کنکور که ممد طی سالها، هرسال خریده بود و با مداد قرمز، دور اسم همه ی طاهر های قبولی پزشکی خط کشیده بوده....
۲۲.۹k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.