امروز پارک بودم
امروز پارک بودم
همون قرار همیشگی
همونجایی که همه چیز شروع شد
چشمام به چشمات خورد و با دیدنت یه چیزی توی قلبم حس کردم که تا قبل اون...
این پارک سراسر برام خاطره هست
هرجا که قدم میزنم تو رو میبینم
از روز اول تا روز آخری که با هم بودیم
از اون روزایی که تو نمیدونستی و یواشکی و از دور تو رو دید میزدم
اون روزی که اومدم و مچتو گرفتم و تو با ناباوری اسممو صدا زدی و فکرم نمیکردی اینجوری بیام پیشت
فکر کنم قضیه از همونجا شروع شد
از همونجا بود که فهمیدم چقدر داری مخفی کاری میکنی و من چقدر ساده و صادق بودم
بعضی وقتا به خودم میگم خیلی احمقم که دوستت داشتم
و هنوزم احمقم
ولی با این حال
بازم دلم میخواست باهات باشم با تمام حقیقت های غیر قابل انکاری که راجبت میدونستم
دلم میخواست باز باهات همینجا قرار میزاشتم
دلم میخواست باز باهات قدم بزنم
چهار سال از روزی که دیدمت میگذره
تو این چهار سال همش به فکرت بودم
همیشه مشتاق دیدنت بودم
همیشه
هرکی بهم پیام میداد دیر سین میزدم
به خاطر تو با کسی حرف نمیزدم
از همه جدا شده بودم تا وارد دنیات بشم
حاضر بودم از همه به خاطرتت بگذرم
اما تو چی...
توی پارک قدم میزدم
باورم نمیشه از آخرین باری که دیدمت یک ماه میگذره
اون روز همین مسیرو اومدم
همین شوق رو داشتم
منتها تو آخر این مسیر منتظرم بودی
روی چمنا قدم زدم
منتها این بار تنهایی
روی تاب نشستم
همون تابی که اون روز تو نشستی و هلت دادم
همون جایی که باهام شوخی میکردی و میخندیدی
این بار تنها بودم
تویی نبودی که دستمو بگیری
تویی نبودی که بغلت کنم
تویی نبودی که سرت غر بزنم و بهت بگم هرجا میری باهات میام
کوچه رو تنهایی رفتم
ولی تو توی فکرم کنارم بودی
تو هنوزم تو قلبمی...
همون قرار همیشگی
همونجایی که همه چیز شروع شد
چشمام به چشمات خورد و با دیدنت یه چیزی توی قلبم حس کردم که تا قبل اون...
این پارک سراسر برام خاطره هست
هرجا که قدم میزنم تو رو میبینم
از روز اول تا روز آخری که با هم بودیم
از اون روزایی که تو نمیدونستی و یواشکی و از دور تو رو دید میزدم
اون روزی که اومدم و مچتو گرفتم و تو با ناباوری اسممو صدا زدی و فکرم نمیکردی اینجوری بیام پیشت
فکر کنم قضیه از همونجا شروع شد
از همونجا بود که فهمیدم چقدر داری مخفی کاری میکنی و من چقدر ساده و صادق بودم
بعضی وقتا به خودم میگم خیلی احمقم که دوستت داشتم
و هنوزم احمقم
ولی با این حال
بازم دلم میخواست باهات باشم با تمام حقیقت های غیر قابل انکاری که راجبت میدونستم
دلم میخواست باز باهات همینجا قرار میزاشتم
دلم میخواست باز باهات قدم بزنم
چهار سال از روزی که دیدمت میگذره
تو این چهار سال همش به فکرت بودم
همیشه مشتاق دیدنت بودم
همیشه
هرکی بهم پیام میداد دیر سین میزدم
به خاطر تو با کسی حرف نمیزدم
از همه جدا شده بودم تا وارد دنیات بشم
حاضر بودم از همه به خاطرتت بگذرم
اما تو چی...
توی پارک قدم میزدم
باورم نمیشه از آخرین باری که دیدمت یک ماه میگذره
اون روز همین مسیرو اومدم
همین شوق رو داشتم
منتها تو آخر این مسیر منتظرم بودی
روی چمنا قدم زدم
منتها این بار تنهایی
روی تاب نشستم
همون تابی که اون روز تو نشستی و هلت دادم
همون جایی که باهام شوخی میکردی و میخندیدی
این بار تنها بودم
تویی نبودی که دستمو بگیری
تویی نبودی که بغلت کنم
تویی نبودی که سرت غر بزنم و بهت بگم هرجا میری باهات میام
کوچه رو تنهایی رفتم
ولی تو توی فکرم کنارم بودی
تو هنوزم تو قلبمی...
۲۲.۴k
۱۲ آذر ۱۴۰۱