قسمت بیست و یکم#داستان_پستچیبعضی وقتها هزاران حرف درسینه دار...

#قسمت_هجدهم#داستان_پستچیحافظه گاهی زخم میزند.خاموشش کرده ام....

#قسمت_هفدهم#داستان_پستچیهیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست.اگر...

#قسمت_شانزدهم#داستان_پستچیوقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم...

قسمت دوازدهم#داستان_پستچیگاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی....

قسمت یازده#داستان_پستچیچرا یک فیلم خوب،یکدفعه بد میشود.چرا د...

قسمت دهم#داستان_پستچیدر بوسنی هنوز جنگی نبود.برایم مهم نبود ...

قسمت نهم#داستان_پستچیرییس کل ،سر علی را بوسید و گفت:به دکتر ...

قسمت هشتم#داستان_پستچیوقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه ،...

قسمت هفتم#داستان_پستچیعاشق شدن، سخت است.عاشق ماندن، سخت تر.آ...

#داستان_پستچی قسمت پنجم میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟ ...

قسمت چهارم#داستان_پستچیآن روز، بهشت زهرا ؛ واقعا بهشت بود.عل...

#داستان_پستچیقسمت دومآن روزها ، همه چیز ، طلایی بود.برگ درخت...

#داستان_پستچیقسمت اولچهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شد...

قسمت صفرچهارده ساله بودم که عاشق پستچی محل شدم. تا مدتها فکر...

من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم ...

...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که م...

چقدر خوب شد که دیدمت...ریحانه بهانه بود. یک هفته دل دل میکرد...

ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود ...

#داستان_پستچی#چیستا_یثربی ﭼﺮﺍﻏﻬﺎﯼ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ، ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط