با صدای مامانم از خواب بیدار شدم . گفتم :" بیدار شدی ماما
با صدای مامانم از خواب بیدار شدم . گفتم :" بیدار شدی مامان جان ؟ خیلی خسته بودی ! از آقا امیر هم بیشتر خوابیدی . بیا یه چیزی بخور عزیزم !" سرم را سمت امیر چرخاندم . روی تخت نشسته بود و به من نگاه می کرد . رنگ صورتش خیلی بهتر شده بود و دیگر خبری از دانه های عرق نبود . پانسمان دست راستش را هم باز کرده بودند و لباس بیمارستان به تنش بود. باشوخی و خنده گفتم :" خانوم ما رو باش ! شما که از 24 ساعت فقط یه ساعتشو بیداری ! خسته میشی ! یعنی من که رو تخت افتادم ، کمتر از شما می خوابم ! " خندیدم . تازه متوجه حضور بردارم سید علی شدم . گفت :" به به ! مامان خانوم ! چطوری خوبی ؟ ما فقط چند روز نبودیما ...: مامانم کاسه ی سوپی دستم داد . آهسته پرسیدم :" مامان امیر چیزی خورده ؟" گفت :" آره عزیزم ... یه کاسه از همین سوپ رو بهش دادم خورد ... حالش از صبح خیلی بهتره . دکتر دستشو باز کرده ، تبش هم پایین اومده ... " امیر انگار که متوجه سوال من شده بود گفت :" بخور ، بخور جون بگیری ... منم خوردم شما که خواب بودی ...!" با اشتهای زیاد ، سوپ را تمام کردم و روی صندلی کنار تخت نشستم . امیر به سید علی گفت :"سید علی ، بی زحمت دو تا بلیت قطار مشهد بگیر . ایشالا مرخص که شدم ، می خوایم سه تایی بریم مشهد ! " مامانم گفت :" با دو تا بلیت ، سه نفره ؟" امیر باخنده گفت :" آره دیگه ! من و خانوم و بچه مون ! "سید علی با صدای بلند خندید . گفت :" دایی قربونش شه !" گفتم :" داره کم کم به این بچه حسودیم میشه . هنوز نیومده ، همه براش می میرن ! "به سید علی گفتم :" سید علی ، این دفعه تو هم میری با امیر ؟ " چشمکی به امیر زد و گفت :" والا خواهر من ! تا مامان اجازه شو نده که من نمیتونم برم ... میترسه منم مثل دامادش بشم ... خدا بزرگه !" مامان گفت :" من چند دفعه بگم آخه ؟ به خدا راضیم مادر . برو خدا به همرات ! مگه من بدم میاد که بچه م غیرتی شه ؟ برو عزیزم ..." سید علی کیفش را روی کولش انداخت و با حالت مسخره ای ، شروع به گریه کرد و از ما حلالیت طلبید . امیر هم ناله می کرد و هم از کار های سید علی بلند می خندید . سید علی دستش را بلند کرد و گفت :" امیر ، بعد از من ، تو مواظب مامانم باش ! " و از در اتاق بیرون رفت ولی یک دفعه عقب آمد . آقای دکتر جلویش ایستاده بود . با عصبانیت گفت :" اینجا چه خبره ؟ بیمار باید استراحت کنه ! مگه اینجا سیرکه ؟" امیر وسید علی به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند . دکتر به امیر گفت :" اگه تو اینقدر حالت خوبه ، پس تو بیمارستان چه کار می کنی ؟ " امیر سعی کرد جدی باشد . گفت :" والا من که از همون اول گفتم خوبم ... شما ما رو اینجا نگه داشتین ..." سید علی که دید اوضاع خوب نیست ، از پشت سر دکتر خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت . دکتر بعد از معاینه ی امیر گفت :" انگار نه انگار که صبح داشتی تو تب می سوختی ! میگم الان پرستار بیاد پانسمانتو عوض کنه . شایدم دیگه نیازی نداشت هباشی . فقط پات باید تو گچ باشه فعلا ." دکتر که رفت ، ملافه ی روی پای امیر را کنار زدم . پایش تا بالای زانو در گچ بود گفتم :" پس چرا من نقهمیدم ؟ می گفتی بهم !" دستم را گرفت و گفت :" مهم نیست ... کاری ندارم فعلا که ... بعدش هم با عصا راه میرم ... نگران مشهدمون هم نباش ... یاد می گیرم با عصا تند تند راه برم !" بعد از چند دقیقه پرستار آمد . امیر گفت :" شما برین ، اذیت میشین ." ولی من و مامان اصرار کردیم تا بمانیم . پرستار لباس امیر را در آورد . وقتی پانسمانش را باز می کرد ، دیدم بدنش سوراخ سوراخ شده و یک جای سالم در بدنش باقی نمانده است . یک دفعه حالم به هم خورد . مامانم با نگرانی گفت :" چی شد یهو مامان جون ؟" از پرستار کمک خواست . امیر گفت :" آقا لطفا به خانومم کمک کنین اول ..." پرستار سمتم آمد . گفت :" میرم الان خانوم دکتر رو صدا کنم ." اصلا حال خوبی نداشتم . اتاق دور سرم می چرخید و حرف های اطرافیان ، مثل سنگی در سرم تکان می خوردند . خانم دکتر به اتاق آمد . به مامانم گفت :" کمکش کنین بلند شه ." ویلچیری آوردند و من را روی آن گذاشتند . گفتم :" من دوست ندارم این طوری برم !" خانم دکتر گفت :" نمی تونی راه بری که . تا اتاقم این طوری بیا !"
صدای تاپ تاپ شیرینی بود . شیرین ترین صدایی که شنیده بودم . به خانم دکتر گفتم :" میشه ضبطش کنین برای امیر هم ببرم ؟" گفت :" موبایلتو بده بریزم توش . " بعد از گذشت چند دقیقه به اتاق امیر برگشتم . آقا مهدی هم آمده بود . امیر با شادی گفت :"میدونی چی شده ؟ ... فردا مرخص میشم ! وای باورت میشه رضوانه سادات ؟ " خیلی خوشحال شدم . از طرفی هم ناراحت شدم ، چون مرخص شدن امیر ، به معنای رفتنش بود . خجالت می کشیدم جلوی آقا مهدی صدای قلب بچه را بگذارم . کمی بعد سید علی آمد و یواشکی به امیر
صدای تاپ تاپ شیرینی بود . شیرین ترین صدایی که شنیده بودم . به خانم دکتر گفتم :" میشه ضبطش کنین برای امیر هم ببرم ؟" گفت :" موبایلتو بده بریزم توش . " بعد از گذشت چند دقیقه به اتاق امیر برگشتم . آقا مهدی هم آمده بود . امیر با شادی گفت :"میدونی چی شده ؟ ... فردا مرخص میشم ! وای باورت میشه رضوانه سادات ؟ " خیلی خوشحال شدم . از طرفی هم ناراحت شدم ، چون مرخص شدن امیر ، به معنای رفتنش بود . خجالت می کشیدم جلوی آقا مهدی صدای قلب بچه را بگذارم . کمی بعد سید علی آمد و یواشکی به امیر
۲۱.۲k
۱۳ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.