رمان غریبه ی اشنا
p⁴¹
آروم مک میزدم که..
لارا : یا خود خداااا (چشم هاشو میگیره)
سولی : آه...ام(گلوش صاف میکنه )
ات : سلام (دست پاچه)
ته : بدون اینکه به سمتشون برگردم از چونه ی آت گرفتم و دوباره شروع کردم اونم همش میزد به سینما با این کارش وحشی تر شدم از کمرش گرفتم و به خودم چسبوندمش(² مین بعد)
ات : ول کن دیگه اععع...سلام
لارا و سولی : سلام
ته : سلام (لبخند) حالتون چطوره ؟!
لارا : مرسی
سولی : ببخشیدا اگه میشه آت بیاد بریم
ته : حتما...برگشتم سمت آت و دم گوشش گفتم....خداحافظ مامان کوچولو...مراقب باش
ات : خداحافظ:)...از دست دخترا گرفتم و بدو بدو رفتیم سمت کلاس ...نشستیم...
لارا : خب خانوم خانوما چه خبرا؟!
ات : سلامتی
سولی : دوست پسر گرامیت چی میگفت؟!
ات : ....
آروم مک میزدم که..
لارا : یا خود خداااا (چشم هاشو میگیره)
سولی : آه...ام(گلوش صاف میکنه )
ات : سلام (دست پاچه)
ته : بدون اینکه به سمتشون برگردم از چونه ی آت گرفتم و دوباره شروع کردم اونم همش میزد به سینما با این کارش وحشی تر شدم از کمرش گرفتم و به خودم چسبوندمش(² مین بعد)
ات : ول کن دیگه اععع...سلام
لارا و سولی : سلام
ته : سلام (لبخند) حالتون چطوره ؟!
لارا : مرسی
سولی : ببخشیدا اگه میشه آت بیاد بریم
ته : حتما...برگشتم سمت آت و دم گوشش گفتم....خداحافظ مامان کوچولو...مراقب باش
ات : خداحافظ:)...از دست دخترا گرفتم و بدو بدو رفتیم سمت کلاس ...نشستیم...
لارا : خب خانوم خانوما چه خبرا؟!
ات : سلامتی
سولی : دوست پسر گرامیت چی میگفت؟!
ات : ....
- ۲.۷k
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط