رمان غریبه ی آشنا
p⁴⁰
سفید پوشیدم و رفتم پایین ناهار خوردیم و برگشتم توی اتاقم کولم رو برداشتم و کمی عطر زدم و رفتم پایین ...
ته : خوشگل کردی(چشمک)
ات : مرسی خوشتیپه(خنده)
م ته : چه زود بزرگ شد.
پ ته : چه زودی خانوم میدونی چند سال گذشته
ته : بابا آنقدر نام رضایتی نکن بالاخره که پدر شدم(بازو در میاره)
پ ته : برو بیرون بچه...بچه هم بچه های قدیم وقتی میفهمیدن قراره پدر بشن از خونه بیرون نمیومدن....
ته : خداحافظ (خنده)از دست آت گرفتم و رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت دانشگاه و برای آت بستنی گرفتم و حدود ⁵ مین بعد رسیدم و باهاش پیاده شدم و به لبش بستنی خورده بود لبام رو گذاشتم روی لباش و آروم مک میزدم که....
سفید پوشیدم و رفتم پایین ناهار خوردیم و برگشتم توی اتاقم کولم رو برداشتم و کمی عطر زدم و رفتم پایین ...
ته : خوشگل کردی(چشمک)
ات : مرسی خوشتیپه(خنده)
م ته : چه زود بزرگ شد.
پ ته : چه زودی خانوم میدونی چند سال گذشته
ته : بابا آنقدر نام رضایتی نکن بالاخره که پدر شدم(بازو در میاره)
پ ته : برو بیرون بچه...بچه هم بچه های قدیم وقتی میفهمیدن قراره پدر بشن از خونه بیرون نمیومدن....
ته : خداحافظ (خنده)از دست آت گرفتم و رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت دانشگاه و برای آت بستنی گرفتم و حدود ⁵ مین بعد رسیدم و باهاش پیاده شدم و به لبش بستنی خورده بود لبام رو گذاشتم روی لباش و آروم مک میزدم که....
- ۲.۸k
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط